نشسته بود بر صندلی ایستگاه مترو. منتظر بود قطار بیاید. اما قطار نمیآمد. چند دقیقه از ساعتی که باید میآمد گذشته بود و انگار قطار در ایستگاه قبلی چیز جذابی برای ماندن پیدا کرده بود. تصمیم گرفت آن چیز جذاب را پیدا کند. چپ و راست را نگاه کرد. کسی نبود. پرید روی ریل و وارد تونل شد. صدای تلق تلوق برخورد کفشهایش با ریل را دوست داشت. تونل، به قدر کافیای تاریک بود. با ضربه زدن پاهایش به ریل، مسیر درست را پیدا میکرد و صدای تلق تلوق را دنبال میکرد. اگر سر بر میگرداند، نورِ ایستگاهی که قبلن تویش بود را میدید که در انتهای تونل برق میزد. محاسبه کرد که حدود ۱۵ دقیقه پیاده تا ایستگاه بعدی راه است. کمکم صدای قطار روبرو را شنید. پس قطار، آن چیزِ جذاب را رها کرده بود و به سوی این ایستگاه روانه بود. تصمیم گرفت روی ریل مخالف منتظر قطار بماند و هنگامی که قطار از کنارش عبور کرد، سریع به آن بچسبد و سوارش شود. قطار داشت نزدیکتر میشد. از صدایش فهمید. ناگهان ضربه شدیدی را از پشت سر احساس کرد. او اشتباه میکرد. قطار، هنوز سرگرمِ آن چیزِ جذاب، در ایستگاه قبلی مانده بود. این فکر در لحظه آخر به سرش خطور کرد، اما مجال پر و بال گرفتن نداشت. چون به طور میانگین، افرادی که قطاری از پشت بهشان اصابت میکند در کمتر از ۲ ثانیه میمیرند.
برچسبها: داستان
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۶ساعت 2:24  توسط صان |
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....برچسب : ایستگاهِ, نویسنده : 0san-gooc بازدید : 78