روزهای خوبی نیستن. احساساتم خیلی بالا و پایین دارن و در برابرشون گیج میزنم. نمیتونم بفهممشون. پیچ و تاب میخورن از مثل ماهیهایی از تور منطقم میلغزن. خوابم نمیبره. خیلی اوقات از خودم بدم میاد. خیلی اوقات با خودم فکر میکنم کاش میمردم. که اینطوری همه چیز راحتتر بود. ولی خیلی اوقات هم حالم خوب میشه و همه چیز حل میشه. امروز عصر دم خونه مامان بزرگم دوست داشتم بمیرم. ولی وقتی رفتیم بالا و کل فامیل رو بعد از یک سال دیدم حالم خوب شد. وقتی با فکرهام تنها میشم دوست دارم بمیرم. وقتی مسئولیت روی دوشم احساس میکنم که از پسش برنمیام دلم میخواد بمیرم. انگار نمیتونم شکستن زیر مسئولیت رو بپذیرم و برای همین میگم پس مرگ بهترین راه حل پیش رومه. ولی میدونم یه حالت دیگه هم هست و اون شکستن مسئولیته. عیبی هم نداره. میتونم خرابکاری کنم. میتونم از پسش بر نیام و بشکنم. لازم نیست لزوما مرده باشم تا اجازهی شکست داشته باشم.
امشب خوابم نمیبرد. فکرهای مختلف دربارهی آینده توی سرم میچرخید. اینجا فرصت کمی دارم برای معاشرت. برعکسِ زندگی تهرانم که همش در معاشرتم و تایم کمی تنهام. اینجا رمضونه و به بهانهی قهوه هیچ کسو نمیبینم. اینجا مریض بودم و نمیتونستم از خونه بیرون برم. اینجا همه به جز یک نفر از دوستای دایرهی نزدیکم مهاجرت کردن. اینجا معمولا با فکرهام تنهام. وقتی محبت میبینم نمیتونم تحمل کنم. چون باید پاسخش بدم. باید همون محبت رو جواب بدم، و اگر نتونم به اون میزان جواب بدمش، این مسئولیت، بهم این حس رو میده که کاش بمیرم. وقتی فکر میکنم که دوستهایی که در سال گذشته بیشترین تایم رو باهاشون گذروندم دارن با لبخند بهم تبریک عید میگن و من نمیتونم با اون لبخند و انرژی بهشون پاسخ بدن، دلم میخواد آب بشم توی زمین. دلم میخواد دیده نشم، که کسی بهم تبریک نگه، که کسی منو نبینه. که منم کسی رو جواب ندم. احتمالا بعدشم از تنهایی بمیرم. همه چی پر از تناقضه توی سرم.
سرفه میکنم. سیگار نمیتونم بکشم. خوابم نمیبره. چشمام درد میکنه. احتمالا فردا حالم خوب میشه و دیگه مریض نیستم. لااقل عصرها میتونم برم بیرون و چرخی بزنم. یا صبحها برم جاهایی که مربوط به خوردنی نیست. فکر نکنم تا یه مدت سیگار بکشم. احتمالا کم کم دوباره شروع کنم به کشیدن. ولی فعلا میلم بهش از بین رفته. این مریضیه طولانی شد.
به نوشتن اینجا فکر میکردم، همیشه. اما انگار چیزی وجود نداشت. هیچ چیزی برای گفتن نبود. همه چیز بود و نبود. انگار در برابر زندگی خیلی ناچیز بودم و حرفی برای گفتنش نداشتم، و چیزی برای روایتش نداشتم. امشب هم از بیخوابی گفتم بنویسم. چون همهی این حرفها هی توی سرم میچرخید. گفتم لاقل بنویسم که صداش کم بشه. این صدای توی سر، که نمیذاره بخوابم. نمیدونم منتشرش میکنم یا نه، بعدا دربارش فکر میکنم.
مدت زیادیه که ننوشته بودم. مدت زیادیه که خودمو هم سانسور میکنم. برای مراقبت از دیگران. این کاریه که همیشه میکردم، اخیرا. هنوزم میخوام بکنم. ولی فکر کنم این ازم انرژی میگیره. همین شاید باعث میشه توییتر چیزی ننویسم. منی که قبلا مینوشتم. شایدم کلا حرفم نمیاد. شاید یه دورهی جدیدی در من شروع شده. دورهی لالمونی، دورهی حرف نزدن مگر خیلی به مرز جنون رسیدن. به مرزی که امشب رسیدم.
عصر دراز کشیده بودم وسط هال خونهی بابابزرگم، تلوزیون موسیقیهای بلندی رو پخش میکرد که فکر کنم بابابزرگم از توی تلگرام و واتسپ سیو کرده بود برای روز مبادا. ویدیوهایی که یا رقص بودن یا یه چیز مثلا خندهدار بودن. اونها رو از روی فلش داشت پخش میکرد. چشمامو بسته بودم و خیلی احساس بدندرد مریضی میکردم. از طرفی به پیامهای جواب ندادهام فکر میکردم، به این که چقدر در برابرشون بیچیزم. کمحس. و بیشترین گناه رو نسبت به کسانی داشتم که در سال اخیر بیشترین زمان رو باهاشون بودم. انگار به گردنشون دِین داشتم، که باید محبتشونو همونطور که به من دارن پاسخ بدم. ولی محبتی که خشک شده توم. حرفی که نمیاد. شوری که برانگیخته نمیشه. امسال عید جایی که دوست دارم نیستم. امسال عید با همه چیز قهرم. با همه کس. شاید کسی این رو نفهمیده. ولی همش شاکیام. همش نمیخوام اینجام باشم. غرغروتر شدهام، اما توی دلم. دلم میخواد مخالفت کنم. امسال ماجرای جدیدی از بچگیم شنیدم. این که مامانم میرفته مدرسه و من تنها میموندم و صبحانه نمیخوردم تا مامانم برگرده. وقتی میگفتن چرا نمیخوری، میگفتم مامانم باید بهم صبحانه بده. و حالا هم همونم. حالا بعد ۲۵ سال همون الگوی رفتاری رو دارم. مثل یک سگ که هیچ فرقی با زمان تولگیش نمیکنه. منم هنوز هم وقتی به چیزی که میخوام نمیرسم، خشمگین میشم، ولی این خشم نمود بیرونی پیدا نمیکنه. فقط سرد میشم. فقط صداهای سرم بلندتر و طولانیتر و هیلتیتر میشه. میکوبه، مثل رِیو. که ما تو ایران میکنیم. من البته نمیکنم چون سرسام میگیرم، چون همینطوری هم اگر نون کپک زده بخورم فکر میکنم که الان ممکنه بمیرم، چه برسه به زمانی که قرصی بخورم که تپش قلبمو افزایش بده.
من همون سگیام، که هنوز سرد میشه، قفل میشه، مخالفت میکنه، لج میکنه. دست خودش نیست. دست خودم نیست. وقتی به چیزی که میخوام نمیرسم، وقتی چارهای ندارم جز صبر کردن، یخ میکنم. من یک سگم. حالا میتونید بیاید و از نزدیک به این سگ نگاه کنید. فقط مراقب باشید که بهش دست نزنید و از خط قرمزی که روی زمین براتون کشیدن عبور نکنید.
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 30