۹ فروردین، ۱ شب

ساخت وبلاگ

دوست داشتن سخته. یعنی می‌پذیری لحظاتی داشته باشی که یه چیزیو می‌خوای، با تمام وجود، اما اون چیز ازت دوره و دستت بهش نمی‌رسه. چَت کردن با اونی که دوستش داری یعنی یه سیب رو گرفتن جلوت، ولی دستت رو بستن. یعنی گشنه‌ای و بشقاب غذا جلوته و دستت بهش نمی‌رسه. یعنی دست و پا زدن، نشدن. نرسیدن به سوژه‌ی میل. این خیلی سخته. این منو سرد می‌کنه. باعث می‌شه خسته شم. دیگه دست و پا نزنم. سرمو برگردونم که نبینمش. تا زمانی که دستام باز باشه تا اگر میخوام غذائه رو بخورم، بتونم. تواناییش باشه. این باعث می‌شه وقتی دورم از طرفم، نخوام باهاش چَت کنم، یا تلفنی صحبت کنم، یا از اون بدتر، ویدیوکال کنم. خسته می‌شم از دست و پا زدن و نرسیدن. وقتی چنین کسی رو اینقدر مشتاقانه نمی‌خوای کارت راحت‌تره. با همه خوبی و کولی و همه چیز محشره. ولی وقتی می‌خوایش و نداریش، مشکل شروع می‌شه. بعد حس‌ام فلج می‌شه. نمی‌فهمم چی می‌خوام. همه چیو انکار می‌کنم. انگار از اول هم نمی‌خواسته‌ام. یه ساز و کار دفاعی کسشر دارم اینجور مواقع. که گیجم می‌کنه و ته دلمو خالی می‌کنه و شک می‌کنم. که این منم که دیگه دوستش ندارم؟ این منم که عصبی‌ام؟ لاقل می‌دونم بخاطر جبر شرایطه این احساس. می‌دونم موقتیه. ولی این عصبیت دیوونم می‌کنه. همش کلافگی. همش عصبیت. عصبی بودن. قطع عضو. کاردی که رفته توی استخوون. میخوام فریاد بزنم. میخوام مشت و لگد بزنم. اگر بچه بودم همین کارو میکردم. ولی متاسفانه بچه نیستم و نمی‌تونم به در و دیوار لگد بزنم. نمی‌تونم فریاد بکشم. نمی‌تونم خون به دیوار بپاشم و سطل آب یخ روم خالی کنم. شایدم می‌تونم، ولی اون وقت بهم میگن هنرمند معاصر. ولی من نمی‌خوام معاصر باشم. فقط می‌خوام به کسی که دوست دارم نزدیک باشم. انقد می‌خوام که ترجیح می‌دم اگر پیشش نیستم وجود نداشته باشم. هیچی نباشه و هیچی حس نکنم. از این همه حس کردن دردم می‌گیره. خسته‌ام. وحشی می‌شم. کثافت می‌شم. نمی‌خوام. نمی‌تونم.

اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 27 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1403 ساعت: 18:50