روزگار عجیبِ سگی در شب

ساخت وبلاگ

 

جوش سر سیاه

 

احساساتم بیرون زده‌اند. مثل جوش سر سیاهی که اطرافش را فشار می‌دهی و مایع/خمیر سفید رنگی بیرون می‌زند. هیچوقت این کار را نکردم، چون دوستش نداشتم. حس خوبی به مایع سفید رنگ نداشتم. مثل کرمی بیرون می‌زد و آخرِ راه کمی پیچ و تاب می‌خورد. آخرین بار و شاید تنها باری که چنین اجرایی را دیدم، مربوط می‌شد به یکی از دوست‌های صمیمیم که دوست صمیمی‌ترش جوش‌هایش را فشار می‌داد و با این کار عشق می‌کرد. برایم جالب بود که چرا با این کار عشق می‌کند؛ و بعدتر دیدم که خیلی‌های دیگر هم با چنین کاری عشق می‌کنند. اما من از آن دسته آدم‌ها نیستم که با دیدن بیرون زدن مایع سفید رنگ سرِ کیف بیایم. اما از بیرون ریختن احساسات ممکن است همچین بدم نیاید.

صبح

امروز صبح در دستشویی بودم، شاید هم نرسیده به دستشویی که یاد دیشب افتادم. دیشب سرِ اتفاق نامعلومی به یاد وبلاگ کودکی‌ام افتادم و عکسی که به عنوان سلفی تویش قرار داده بودم. گفتم به‌به، سلفی چیز بورسی است، پس آن عکس را توییت کنم که بگویم حواستان باشد که ما هم بلد بودیم و از غافله چنان هم عقب نیستیم. (برعکس حس این روزهایم که مدام حس می‌کنم از قافله‌ی دوستانم عقب‌تر رکاب می‌زنم)

در راه دستشویی بودم که به این فکر کردم مشکل ننوشتن این مدت‌هایم زبان بوده است. طی گذشت زمان، زبان دست و پایم را بسته و بسته‌تر کرده بود و نمی‌گذاشت نفس بکشم. خودم را چنین و چنان می‌کردم که اینجور بنویس و فلان جور خوب نیست و ماخوذ به حیا بنویس و این حرف‌ها و همه‌ی این‌ها من را دست‌بسته بود به تهِ غار. دیگر به دستشویی رسیده بودم. همه‌ی این فکرها فقط برای از مبل تا صندلی که به زحمت ۴ متر می‌شد زیادی هم بود. پس باقی فکرها را توی دستشویی کردم.

دستشویی

می‌توانم نوشتن را باز امتحان کنم، این‌بار آزادتر و نفس‌گیرانه‌تر. این‌بار فکر این کلمه و آن کلمه را نکنم که از چارچوب دستور بیرون می‌زند و فلان می‌شود و این‌طور می‌شود. همه‌مان می‌میریم دیگر، این غلط‌های دستوری هم رویش. جیش نکردم. فقط صورتم را شستم؟ چه عجیب. معمولا صبح‌ها جیش هم می‌کنم. شاید هم کردم و یادم نیست.

دوچرخه

با دوچرخه به خانه آمدم. با دوچرخه‌ی خوبِ سفیدِ چراغ‌دارِ بوس‌به‌لاستیک‌زنِ لایی‌کشِ دایی. گرم بود و به خانه رسیدم و دوش گرفتم.

عصر

عصر خواستم حجت را ببینم پس بهش زنگ زدم. تا ۷ تمرین بود پس برای ساعت ۷ قرار گذاشتیم. خیلی خسته بودم. دیشب کم خوابیده بودم.

شطرنج

همیشه در لی‌چس می‌بازم. اکثرا می‌بازم. چند روزیست که به توصیه علی از بازکننده‌ی لندنی استفاده می‌کنم. اما خوب گوش ندادم که چطور باید این کار را بکنم و همینطور چندتا سرباز را به شکلی عجیب جلو می‌برم. سی چهار و جی چهار. رقبا هم که برایشان عجیب است رو دست می‌خورند و آمادگی این بازکننده‌ی عجیب را ندارند و بیشتر می‌بازند. خوب است. به خودم و به‌ آینده شطرنج امیدوار شده‌ام. شطرنج فدراسیونی تقریبا چسکی‌ام شنبه می‌رسد. با چیزهای خوب.

خواب

صبح خواب دیدم که دستشویی دارم. خیلی زیاد. اما کسی آنجا بود. فکر کنم یاسمن. منتظر بودم بیرون بیاید. وقتی بیرون آمد سریع خودم را به کوچه رساندم و آنجا جیش کردم. شاید حالا بهتر بفهمم که چرا صبح جیش نداشتم.

خواب عصر

بیدار شدم و خسته و له. فکر کردم که مریض می‌شوم، اخر گلویم از صبح آزرده بود. شاید معده شاید چیز و وقتی دیگر. خلاصه قرارم را کنسل نکردم و ناهار را از شام پریشب گرم کردم و خوردم و ظرف‌هایش را شستم. ظرف‌های تمیز، کابینت‌های سفید، شما از بهشت برای من چه آورده‌اید؟ بگذارید خدمت انوار طلایی‌تان را بکنم.

عصر

 

حجت را دیدم اما برنامه‌اش عوض شده بود. قرار به مهمانی‌ای بود که گفتم نمی‌روم. اخیرا از مهمانی می‌ترسم. دلیلش را تقریبا می‌دانم اما اینجا نمی‌گویم. شخصی‌تر از این حرف‌هاست. اگر بگویم قضاوتم می‌کنید و آبرویم می‌رود و چه چیزی مهم‌تر از آبرو در این تابستان داغ‌ِ فرصت‌خیز؟!

با هم در کافه‌ای نشستیم و حرف‌های خوب زدیم درباره اقتصاد و سیستم بیمه و تصمیم‌های آینده و دیسنترلند و ماتریکس و سیر تحول امور دیجیتال در جهان. کی است که دهانش باز نمانده باشد این روزها؟

کمی کافه را گشتیم و بعد پیاده رفتیم تا به منزل مهمانی. آن‌جا از حجت جدا شدم و به سمت اولین دوچرخه بیدود پیاده‌روی کردم. کمی بالاتر از مفتح، دقیقا توی ورزنده و روبروی سینما تئاتر. یاد خاطراتم افتادم، یاد اجرا یاد ان تابستان و یاد آن امجدیه. سوار دوچرخه شدم و توی کوچه‌های تاریک رکاب زدم. مسیر طولانی بود و عجله نداشتم. چقدر عجیب بود. چقدر همه چیز عجیب بود. چقدر تنهایی رکاب زدن در تابستانِ گرم عجیب است. کمتر چیزی به عجیبی این اتفاق می‌شناسم. شاید به خاطر این است که احساساتم این روزها مثل خمیرِ توی جوش بیرون می‌زند، شاید همه‌ی این‌ها به خاطر حس‌های من باشد. اما نمی‌توانم خوب توصیف کنم‌شان. شب، گرما، چراغ‌ها، ماشین‌ها، کسی زیرم نگرفت، حتی مثل بارهای پیش کسی بهش نزدیک هم نشد. شب خوبی بود و گربه‌ها آماده بودند. همه چیز گرم بود و پسربچه از پدرش شنید که به خاطر تو بیرون می‌آیم. کوچه تاریک بود و از مکان جوانی‌های دوسال پیشم عبور کردم. اتاق‌هایی که در آن‌ها جوان بودیم و الان کمتر جوانیم، حداقل این فاصله را میان خودم و دیگران حس مي‌کنم گاهی. گاهی که تفریحات، حایلی میان من و آن‌ها می‌اندازد.

عجیب بودن پایانی نداشت. بلوار کشاورز کمی خنک‌تر شد اما از عجیبیِ این شب تابستانی کاسته نشد.

پس چه بود که انقدر عجیب بود؟ دیوارها هم که معمولی بودند؟ شاید ماشین‌ها بودند که معمولی نبودند. خیابان کمی عجیب‌تر از پیش بود. حداقل حالا می‌دانم که آن آسفالت‌ها برای من حرف‌های جدیدی داشتند، همانطور که بالا و پایین می‌رفتند و خرابی‌هایشان را به من نشان می‌دادند و به باسنم توسری می‌زدند. حرف‌های زیاد و شب‌های طولانی. اسم فیلمی مناسب برای این روزها.

باقی مسیر

باقی مسیر معمولی طی شد. همچنان عجیب بود. انقدر که تصمیم گرفتم عکس بگیرم. دوربین را در آوردم و عکس گرفتم. عکس عجیبی بود. باد در میان برگه‌های دفتر می‌پیچید و من به عجیب بودن مسیر دوچرخه فکر می‌کردم و زنگ می‌زدم تا مردم به کنار بروند تا تصادف نکنم. توی ذهنم با آن‌هایی دیالوگ می‌کردم که بهشان برخورده بودم و باید توجیه می‌کردم که  تقصیر خودشان بوده که کنار نرفته‌اند، اما مردم سمج‌اند.

خانه

به خانه رسیدم و همه چیز برای شب مهیا بود. کابینت‌های تمیز، سینک تمیز، نور مناسب و باد کولر. ماءشعیر گرفته بودم و خوردم و جوانه‌ی یک سری دانه که شرط می‌بندم بوی خاک می‌دهند و کار شاقی هم نمی‌کنم. باید تخم مرغ بخورم، باید موز بخورم که شبیه آن دوچرخه سوار کتابه شوم که موز می‌خورد با نان. آن وقت می‌توانم به خودم بگویم یک دوچرخه سوار نیمه‌حرفه‌ای که شب‌ها موز می‌خورد و نان می‌خورد و برای خودش می‌نویسد.

قوطی تمام شده و باز هم می‌خواهم.

نینوا را پخش می‌کنم و همه‌ی این‌ها را می‌نویسم و حالا که تمام شده راضی‌ام که در مسیر دستشویی به این‌ها فکر کرده بودم و این قفل را شکسته‌ام. شاید بیدود و رکاب و عجایبِ میان هوا در این شبِ عجیب و تابستانی هم تاثیر گذاشته باشند، اما چیزی که بابتش مطمئن هستم این است که بیابان‌های طبس و خراسان در این حالِ من بی‌تاثیر نیستند. به امید جاده.

استراوا

استراوا را باز می‌کنم که ببینم چقدر رکاب زده‌ام. یوزرهای غریبه‌ را می‌بینم که آشنایی‌ام برمی‌گردد به پارسال که مثل سگ می‌دویدم و رکاب می‌زدم تا از ترس‌هایم فرار کنم. ان‌ها را سواری می‌دادم روی شانه‌هایم. چه زمستانی، چه عرق‌هایی که یخ می‌زدند در سرپایینی برگشت. چه غریبه‌هایی که مرا پیوند زده‌اند به بخشی از زندگی‌ام.

اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 23:05