ماجرای معماییِ او.

ساخت وبلاگ
 

نفر اول زنگ زد. جواب داد که به علت خرابی آسانسور نمی‌تواند از خانه خارج شود، پس نمی‌تواند خودش را به برنامه برساند و آزادند که بدون او خوش بگذرانند و امیدوار است که به‌شان خوش بگذرد. تلفن چند ثانیه ساکت بود تا اینکه نفر دوم زنگ زد. به او نیز همین‌ها را گفت با این تفاوت که گفت یکی از دوستانش تصادف کرده است و باید به دیدار او برود. تاکید کرد که بدون او خیلی راحت خوش بگذرانند و اصلن فکرش را هم نکنند. نفر سوم بعد دو ثانیه زنگ زد. متاسفانه قرار کاری خیلی مهمی برایش در نظر گرفته بودند و او از حضور نداشتنش اظهار شرمندگی بسیار کرد و به آنها یادآوری کرد که بدون او هم می‌شود خوش بگذرانند.
اعصابش خورد شده بود. سه نفر در سه دقیقه و سه بهانه در ۱۸۰ ثانیه. می‌خواست عرق‌های روی پیشانی‌اش را پاک کند- وقتی دروغ می‌گفت عرق می‌کرد و سرخ می‌شد. از خوبی‌های تلفن این بود که نه عرق دیده می‌شد نه سرخی- که تلفن دوباره زنگ زد. اینبار از شرکت فن‌اوا تماس گرفته بودند و می‌خواستند بدانند که آیا به اینترنت پرسرعت نیازی دارد یا نه. او گفت که اینترنت پرسرعتشان را بهتر است به عمه‌شان بفروشند و تلفن را قطع کرد. رفت که آب بخورد. وقتی برگشت تلفن داشت زنگ می‌خورد.

- چرا دیر جواب دادی؟
+ رفته بودم آب بخورم
- اها. میای عصر؟
+ نه، نمی‌تونم.
- عیبی نداره.
+ بدون من هم می‌تونین خوش بگذرونین.
- می‌دونستم
+ آره؟
- اوهوم.
+ خدافظ پس
- خدافظ.

کمی فکر کرد. او حتا نپرسیده بود که چرا نمی‌تواند بیاید. برایش عجیب بود. همه می‌خواستند بدانند که چرا او نمی‌تواند برود و تمام سوال‌های ممکن را از او پرسیده بودند اما او هیچ سوالی را نپرسید. تصمیم گرفت که بفهمد چرا این ماجرا کنجکاوی او را تحریک نکرده است. پس دوباره به او زنگ زد. از او پرسید که چرا از من نپرسیدی که چرا نمی‌توانم بیایم؟ او جواب داد که چون اگر نمی‌توانی بیایی، نمی‌توانی دیگر. این جواب منطقی‌تر از آن بود که بخواهد واقعی باشد برای همین سوالش را تکرار کرد و جواب مشابهی را دریافت کرد. دنیا خیلی عجیب شده بود. باور این اتفاق سخت بود. تلفن را قطع کرد و فکر کرد. خیلی فکر کرد و سرش درد گرفت. برای خودش چای ریخت و باز فکر کرد. ماجرا آنقدر پیچیده و بغرنج شده بود که تصمیم گرفت مدتی برای استراحت به جزیره کیش برود و روی ماسه‌های داغ به فکر کردن بپردازد.

اما به راستی، او چرا نمی‌خواست بداند که او چرا عصر نمی‌آید؟!
او، قبل از زنگ زدن به او، به ترتیب با تمام دوستان قبلی تماس گرفته بود و سه دلیل متفاوت را از دوستان شنیده بود و به این نتیجه رسیده بود که او خیلی دروغ‌گو است و همان بهتر که اصلن به مهمانیِ عصر نیاید. او پس از تماس دوم، با خود فکر کرد که او یک بی‌شعورِ واقعی است.


برچسب‌ها: داستان

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 15:5&nbsp توسط صان  | 

اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : معماییِ, نویسنده : 0san-gooc بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت: 23:56