ماجرای اون روزی که خیلی پرماجرا بود یا چطور شبنم‌ها را زیرِ پا له کنیم.

ساخت وبلاگ

روز پرماجرا. در واقع نه خیلی پرماجرا. بستگی داره که پرماجرا رو چی معنی کنی. مثلن اگه پرماجرا برای تو کشتن سه چارتا از دشمنای درجه یک ات و دفن کردنشون توی سه چار جای خیلی مخفی باشه، بدون اینکه کسی شک کنه، خب من روز پرماجرایی نداشتم. به این می‌گن نسبیت. ینی همه چی نسبیه. ینی پرماجرای تو با پرماجرای من فرق داره و تو با من فرق داری و این فرقاس که ما انسان‌های زیبا رو می‌سازه و باعث می‌شه که تو چمنا بدوییم و قطرات شبنم روی چمنا رو زیر پامون له کنیم. البته اگه قبلش بارون زده باشه. به این نمی‌گن نسبیت به این می‌گن قطعیت. ینی یا بارون هست یا نیست. نمی‌تونی واقعیت رو عوض کنی. یا بارون اومده یا بارون نیومده. حالا تو بگو که خیلی عاشق له کردن شبنما زیر پاتی. بگو که دیوونشی. این تغییری تو واقعیت ایجاد نمی‌کنه. تلخه پس. تازه مشکل بزرگ‌ترم می‌شه. این‌که اصلن بارون باعث شبنم نمی‌شه. ینی اگه بارون بیاد تو نهایتن می‌تونی قطرات بارون رو زیر پات له کنی ولی اگه تو عاشق له کردن قطرات شبنم زیر پاتی باید صبر کنی که صب بشه و صب زود بری پارک رو چمنا بدویی. پس باید یه برنامه‌ریزی حسابی انجام بدی. اول بری درصد رطوبت هوا رو چک کنی. اگه تو یزد یا یه‌جایی اون‌ورا زندگی کنی، خب باید بهت بگم متاسفم و نمی‌تونی شبنما رو زیر پات له کنی. چون توی اون شهرای گرم و خشک نمی‌تونی شبنم پیدا کنی. البته آدمایی که اسمشون شبنم باشه ممکنه بتونی پیدا کنی، و حتا ممکنه بتونی اونارو زیر پات له کنی، ولی نمی‌تونی قطرات شبنم رو له کنی زیر پات حینِ دویین رو چمنا. تلخه پس. دستِ‌ تو نیست. اگه عاشق له کردن قطرات شبنم زیر پاتی، باید بگم که زندگی سختی رو پیش رو خواهی داشت. اول به دنیا میای با کلی خوشحالی و شادی. دنبال چیزای قشنگِ زندگی هستی. خیلی دنبالشونی. تو کتابا می‌خونی و بزرگ‌تر می‌شی و بزرگ‌تر می‌شی و بزرگ‌تر می‌شی. بعد با پدیده‌ای به نام‌ آب آشنا می‌شی. بعد با رطوبت. ولی باید تا دبستان صبر کنی مگر این‌که مامان بابات خیلی فهمیده باشن و تا قبل دبستان بهت یاد بدن که رطوبت ینی چی. اگه بگن شبنم چیه که دیگه خیلی کارشون درسته. اکثر بچه‌های کوچیک که هنوز دبستان نرفتن می‌دونن که شبنم چیه. پس می‌تونیم نتیجه‌گیری خوبی انجام بدیم. اما من دیگه نتیجه‌گیری رو نمی‌گم و می‌گذارمش به عهده خودت که خودت کشفش کنی آخه تو عاشق کشف کردنی و با فهمیدن این ماجرا حس خوبی بهت دست می‌ده. بزرگ‌تر می‌شی و می‌فهمی که شبنمی وجود داره و ازونجایی که پا داری می‌فهمی باید رابطه‌ای بین شبنم و پا وجود داشته باشه. البته همه اینا تو ذهن تو هستن و هنوز تبدیل به عمل نشدن. می‌ری کتابای شبنم شناسی می‌خونی و پا شناسی می‌خونی و آناتومی می‌خونی و با چیزای جدید آشنا می‌شی. هنوز شبنم رو پس ذهنت داری که داره بدجوری مخ‌ت رو می‌خوره. پس تحقیق می‌کنی و دست به آزمایش می‌زنی. البته باید بگم که از این آزمایشا لذت می‌بری. چون می‌بینی که در مسیر هدفت هست و با انجام دادنشون می‌تونی چند قدم به پیدا کردن رابطه بین پا و شبنم نزدیک بشی. تا اینکه تادا! یه روز بارونی، یه روز مرطوب، البته اگه یزد یا یه‌جاهایی اون‌ورا نباشی، وقتی از آزمایشای ۲۴ ساعته و سنگین‌ات توی آزمایش‌گاه پاشبنم شناسی خسته شدی، می‌ری بیرون تا یه هوایی بخوری. بعد حواست حسابی سرگرم فکر کردن به پاها و شبنم‌هاست و ناخوداگاه وارد چمنا می‌شی. نمی‌دونی چرا ولی شروع می‌کنی به دوییدن. بعد می‌بینی که داری یه حسِ جدید رو تجربه می‌کنی. یه حس ناب که شبیه برش زدن ساقه‌های کرفسه. حسی که کمتر کسی تونسته تو جهان تجربه‌ش کنه. حس می‌کنی اولین نفر تو دنیایی و این حس سرمستت می‌کنه. به خودت میای می‌بینی که پاهات تا زانو رفته تو شبنما. شبنما از پوستت بالا می‌رن و ناز می‌کننش و پات خیس شده. یهو یادت میاد که تو دبستان چیزی از این ماجرا بهت یاد دادن. درباره خیسی. علوم سوم دبستان، صفحه ۱۳۲:

وقتی شی ای وارد آب می‌شود <<خیس>> می‌شود.

ناگهان از این فکر به شوق میای و وارد آزمایشگاهت می‌شی و تمام درزارو می‌پوشونی و شیرای آبو باز می‌کنی. تمام ۵۵۵ شیرِ آبِ آزمایشگاه ۵۵۵ متری‌ت رو. آب فشارش زیاده و ۱۰ دقیقه بعد می‌بینی که تا زانو توی آب فرو رفتی. شنا رو کشف می‌کنی. غرق شدن رو کشف می‌کنی و می‌بینی که چقدر حال می‌ده. سه‌چار بار خودتو غرق می‌کنی و حال می‌کنی با این قضیه. می‌فهمی که همیشه مشکلت همین بوده. اینکه دوست داشتی خودتو آزار بدی. از این آزار حال می‌کنی پس سه‌چار بار دیگه هم خودتو غرق می‌کنی. وقتی که حسابی خسته شده از غرقه، می‌‌پری سوپر سر کوچه و یکم بذر چمن می‌خری. زنگ می‌زنی یه آدمی بیاد و تمام وسایل آزمایشگاه ۵۵۵ متری‌ت رو ببره بیرون و بجاش خاک بریزه. اونجا رو تبدیل می‌کنی به اولین آزمایشگاه چمن‌دارِ‌ دنیا. بعد شیرارو باز می‌کنی. صبر می‌کنی تا خوب خیس بخورن خاکا. بعد که بوشون بلند شد درو قفل می‌کنی، سیستم دزدگیر رو کار می‌اندازی و می‌ری خونه‌ت. منتظر. فردا صبش میای و اونجا خوب رطوبت گرفته. این مرحله رو تو یزد هم می‌تونی انجام بدی چون کاملن دستی بود تا اینجا. ولی تو یزد نمی‌تونستی اون حال مکاشفه‌ی اولیه رو که توی پارک روبرو آزمایشگاه چشیدی، بچشی. در که باز می‌کنی یه آزمایشگاه ۵۵۵ متری داری که زمینش پره از چمن و شبنم. پره از شبنم و چمن. جوراباتو در میاری و تا می‌کنی و یه گوشه می‌ذاری‌شون. چون اصلن خوشت نمیاد که جورابات خیس شن. آخه از دبستان یاد گرفتی که شبنم خیسه. بعد با پاهای خیلی لخت و خیلی شاداب وارد چمنا می‌شی و شروع می‌کنی به دوییدن رو چمنا. پاهات چمنی می‌شه. شبنمی می‌شه. این بهترن حس زندگی‌ تو تا این لحظه بوده. انقدر مي‌دویی که شب می‌شه و تصمیم می‌گیری که همون‌جا رو شبنما بخوابی. بعد سردت می‌شه و یکم خاک می‌ریزی رو خودت که گرمت کنه. بعد به یک خواب خیلی عمیق می‌ری که توی اون خواب یه دشت بزرگه که پره از شبنم و روی شبنما چمن روییده و تو داری توشون شنا می‌کنی. از خواب که بیدار می‌شی- صبح- می‌بینی که ریشه دووندی توی خاک و دستات شده شاخه و چنتا پرنده مهاجر دارن رو شاخه‌هات آواز می‌خونن. خوشحالی که با طبیعت یکی شدی. پاهات یکم می‌خاره و به پرنده‌هه می‌گی که هی پسر یکم به پام نوک بزن. به پات نوک می‌زنه. تنها دغدغه‌ت همین بود که حالا رفع شده. پس تو خوشبخت‌ترین درخت دنیایی و دیگه هیچی ازین بهتر نیست. و بقیه عمرتو تو اون آزمایشگاه تا ابد آب می‌خوری و به پرنده‌هه می‌گی که بیاد به پات نوک بزنه.


برچسب‌ها: داستان, مستند
+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 21:3  توسط صان  | 
اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 156 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 7:03