تریلیِ من، خیلی وقته که وارد جاده ۶۶ شده.

ساخت وبلاگ

دقیق یادم نیست (دقیق یادم هست) که کی بود که تریلی زیرم گرفت. پارسال بود یا دوسال پیش. می‌گم که دقیق یادم نیست. (هست). داشتم از خیابون رد می‌شدم و توی یکی از ایالتای تگزاس بودم شایدم جنوب آمریکا. چنتا کاکتوس گنده دورو برم در اومده بود و کنارم یک شهر بازی متروکه بود. شهربازی نبود، یه پارک کوچیک بود که توش یدونه سرسره داشت و یدونه تاب که بچه‌ها بیان روش سر بخورن ولی خب اون موقع و اونجا کسی نبود که بیاد رو اینا بازی کنه. داشتم از خیابون رد می‌شدم که صدایی شنیدم از سمت پارک. رفتم سمتش و تریلیه اومد سمتم و هی بوق زد و هی بوق زد. جالبیش این بود که دستامو باز کردم و دوییدم سمتش. خیلی خوشم اومده بود ازش. پریدم تو بغلش و اونم پرید تو بغلم. بعد دیگه چیز زیادی یادم نیست. (یادم هست). یکسالی بود که توی کما بودم و اونجا زندگی خیلی خوب بود. اخه فکر کن، وقتی تو کما باشی همه چی محشر می‌شه. عالی می‌شه. بهترین می‌شه. هرچی می‌خوای همونجا دم دستت هست و هرچی رو که نخوای کافیه بهش فکر نکنی. مثل رویا بود. درواقع رویا هم بود. چشاتو باز می‌کردی و صبح بود. نور می‌تابید و خوشحالی رو بو می‌کشیدی که توی هوا می‌چرخید با بوی چاییِ صبحگاهی و همین‌طور که رقص می‌زد می‌پیچید تو بینی‌ت و بعد که از پنجره می‌پریدی بیرون، توی چمنا و برگا فرود میومدی و بقیه روزو به کشف کردن دنیای دوروبرت می‌گذروندی. اونجا همه چی جدید شده بود. دنیا همون بود ولی تو عوض شده بودی. وقتی تو عوض شی همه چی عوض می‌شه. دیگه یک درخت یک درخت نیست. یک درخت باهات داشت حرفت می‌زد و درد و دل می‌کرد و تو هیچ چیزِ مهم‌تری تو این زندگی نداشتی جز اینکه به صحبتای اون درخته گوش کنی. هرچی می‌گذشت بیشتر از دنیای بیرونی دور می‌‌شدی و بیشتر توی کما فرو می‌رفتی. عاشق این بودی. چشمات رو کافی بود ببندی تا حس کنی تمام نورای دنیارو که پشت پلکات جمع شده بودن و منتظر بودن که دونه‌دونه نگاهشون کنی و لبخندشو ببینی که صاف زل زده تو چشات و داره می‌گه “من اینجام”.

غروب که می‌شد، خورشید لب‌پر می‌شد رو درو دیوار و می‌زد تو چشت و تو با اینکه غروب همیشه غمگین‌ات می‌کرد دوستش داشتی. می‌دونی؟ تو کما همه چی عالیه. مهم نیست که چی داری می‌بینی. همه چی همونیه که تو می‌خوای. همه چی به طرز شگفت‌انگیزی درست و صحیح افتاده جایی که باید باشه. مثل نعلبکی‌ها که توشون شربت تخم‌شربتی ریخته شده بشه و نور بخوره بهش و تصویرش بیفته روی پنجره. ازین درست‌تر ممکنه؟! اونجا بوها تورو یاد همون لحظات می‌انداختن. هیج حسرتی وجود نداره چون همه چی توی حال داره اتفاق می‌افته. اونجا اینطوری بود. این حسی بود که من اونجا داشتم. این حسی بود که می‌تونست اونجا داشته باشه ولی داشت؟! من نهایتن می‌تونستم یک نفر باشم و درباره یک نفر حرف بزنم و اون یک نفر خودم بودم برا همین نمی‌تونم هیچ‌وقت بگم که اون چه حسی داشت. باد که میومد می‌پیچید لای موهاش و توی باد باهاش پرواز می‌کرد. تو کما تو می‌تونستی باهاش پرواز کنی چون نیروی گرانش دست تو بود. کافی بود که دکمه رو فشار بدی تا بال دربیاری و بری هم سمتی که مي‌خوای. بری سمتِ اون. بعد کم کم درد شروع می‌شه. می‌فهمی که یه‌جای کار مشکل داره. می‌زنه بیرون خونایی که لای استخونات گیر کرده بودن. ضربه تریلی کاری بود. چشاتو وا کردی و دیدی که هیچی نیست جز سیاهی. صدای بوق. صدای بیمارستان. هیچی نمونده برات چون همه چی برات عوض شده. معیار و مقیاس عوض شده. اونجا آبی بی‌رنگ نبود آب هر رنگی بود که دلت می‌خواست ولی الان باید قبول می‌کردی که هرچی می‌بینی همونه و هیچی قابل تغییر نیست. اولش سخت بود که با شرایط جدید خودتو هماهنگ کنی. ولی باید می‌کردی. راهی نداشتی. به در و دیوار لگد می‌زدی و از پنجره می‌پریدی پایین ولی دیگه دسته‌مویی نبود و دیگه بالی نبود که باهاش پرواز کنی و می‌خوردی زمین و چنتا از استخوناتو می‌شکوندی. کم‌کم آروم می‌شدی و توی این خاکستری‌ها دنبال رنگا می‌گشتی. کاری که هر آدمی می‌کنه وقتی تازه بینایی‌شو به دست میاره. وقتی دوباره کور می‌شه. کوری گاهی همون بیناییه. وقتی کور باشی چیزایی رو نمی‌بینی که می‌دونی وجود دارن ولی وقتی بینا می‌شی چیزایی رو می‌بینی که وجود دارن. چیزای واقعی رو نمی‌بینی. اخه چیزای واقعی وقتی دیده می‌شن که چشاتو می‌بندی. بهترین چیزای دنیا، همونان که تازه وقتی چشات بسته‌س می‌تونی ببینی‌شون. راه می‌افتی و مثل بچه باز می‌تونی که بپری و از دیوار بری بالا و سعی می‌کنی که پرواز کنی ولی اون برات یک خاطره خیلی دور و دراز شده و دیگه نمی‌تونی دستتو درست تکون بدی تا از جات کنده بشی و بری تو آسمون. تصمیم می‌گیری برگردی تگزاس و دوباره اون پارک و اون سرسره رو پیدا کنی. می‌رونی و می‌رونی و می‌رونی تا می‌رسی بهش. از خیابون می‌خوای رد شی ولی مواظبی که دیگه تریلی‌ای نباشه که بهت برخورد کنه. تریلی هست. اما می‌ترسی نزدیکش شی. مشکلی اینه. نزدیکش شی بوق می‌زنه. نمی‌تونی بوقشو تحمل کنی. چپ و راستتو نگاه می‌کنی. ولی حواست نیست. ماشینی داره نزدیک می‌شه. می‌دویی سمتش. نمی‌دونی چرا. بی‌اختیار می‌دویی سمتش و چشات برق می‌زنه و دستاتو باز می‌کنی براش و با تمام وجود می‌دویی سمتش. این شاید همون بوییه که از تریلی برات باقی مونده. یک جز خیلی کوچیک که می‌خوای خودتو بهش آویزون کنی تا همه چیو از دست ندی. تا یکمی خودتو بهش نزدیک کنی. ماشین می‌خورده بهت و پرت می‌شی. تو کما نمی‌ری. در می‌کشی ولی داری می‌خندی. این رو درک نمی‌کنی. هیچی اینجا خنده‌دار نیست. حسرت داره برات که ببینی از اون تریلی چیزی باقی نمونده و اون دنیا معلوم نیست که کجا باشه. اصلن وجود داره؟ کسی می‌دونه اون دنیا کجاست؟! خودتم نمی‌دونی. اونا هم نمی‌دونن و کسی نیست که ازش بپرسی که اصلن وجود داره؟ زانوت رو بغل کردی و کنار جاده نشستی و داری سرسره رو نگاه می‌کنی و چشات برق می‌زنه. می‌خندی. برق چشات می‌خوره به سرسره روبرو. این سوال رو از خودت می‌پرسی که هنوز هم بوی گلا رقص می‌کنن وقتی می‌خوان وارد بینی‌ش شن؟ هنوز هم آفتاب سر می‌خوره روی لبه خودکارا وقتی می‌خواد دستشو بگیره و خطارو بچسبونه رو کاغذ؟ هنوز هم خورشیدی وجود داره که نورش بزنه به لبه‌ی توری‌ِ در و تو بگی “همینه زندگی”؟

 

اینطوری.


برچسب‌ها: اوه
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 22:18  توسط صان  | 
اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 129 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 7:03