امشب، برخلاف فضای اطرافم که پر بود از بوس و شادی و بوق و خوشی و برقِ چشم، خالی بودم. جوری از افسرگی رو حس میکردم. شاید از دلتنگی برای مشهد بود. شاید حس میکردم که خوشی من باید اونجا باشه. جایی که دوستام نمیتونن موسیقی بزنن، نمیتونن مث همه آدمای دیگه این کشور شادی کنن و کلی تلاش کردن تا توی انتخابات موفق شن تا بتونن حق شونو پس بگیرن اما من اینجا بودم توی فضای آزادتر، بدون ترس و با دلگرمیِ بیشتر. کار اونا بود که شاهکار بود و خوشحالی و رقص و پایکوبی، لیاقت اونا بود. دلم میخواست پیش دوستای مشهدم باشم و خنده اونارو ببینم که تو خیابون راه میرن و بینشون باشم. استحقاقشو دارن و استعدادشو دارن اما همیشه خفه شدن. همیشه زور بالا سرشون بوده و با ترس به حقوق طبیعیشون رسیدن. اگر رسیده باشن. دل من امشب، گرفتارِ خوشیِ شما بود و حسود به شوخیها و خندهها و قدمزدنای خستگیناپذیر شبانهتون. دل من امشب نور چراغای وکیلآبادو میخواست و احمدآباد رو. چشم من از ولیعصر پر بود و دلم از مشهد خالی. اینجا خوشی و خنده بود، اما خندهی شما، خندهی بعدِ فتحِ ورشو بود، توی چشمای سربازای لهستانی. غلیظ، مرغوب، آگاه.
برچسبها: حرفحساب
+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 2:15 توسط صان |
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 161 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 7:03