بالاخره دارم میرم کوه. بعد سالها اشک و ناله از این که چرا من صبحها پا نمیشم برم کوه، در هفته اخیر چهار بار رفتم کوه. یکیش درکه بود. اولیش بود. دومی ولنجک بود که کم رفتیم جلو. سومی تنها بودم و یکی از شگفتانگیزترینها بود و باز ولنجک بود که هوا بدجوری مه داشت و کمی بارون و آقا مهران بهم کلاه داد. از آبشار و پلهها هم رفتم بالا و واقعا جز عجیبترین لحظههای زندگیم بود. و آخریش هم جمعه بود که از دربند رفتیم ایستگاه ۵ و این سنگینترین مسیری بود که تابحال رفته بودم. دیوانهوار.
وقتی مسیر دربند به ایستگاه ۵ رو میرفتیم، جاهایی بود که هیچی نبود جز سفیدی. روی زمین برف و بالای سر مه و ما نقاط سیاهی بودیم توی این کاغذ بیانتها. تصور کردم که تنها باشم. که هیچ کوهنوردی نباشه و دوستام نباشن. تنها باشم روی کوه و این سنگهای سفت و تیغههای دامنههای کوه. عجب چیز عجیبی. ترسیدم. از اون حجم از تنهایی ترسیدم. بودن میون هیچکس. هیچچیز. اگر پام بخوره زمین و گیر کنم میمیرم. وسط جایی هستم که هیچ چیز نیست.
ترسه فقط از مرگ و گیر کردن نبود. از تنهایی بود. تنهایی عظیم. خودِ تنهایی ترسآور شده بود. شایدم عمق این ترس، میل به بقا بود که با تنهایی مختل میشد. اما من الان نمیدونم واقعا چی به چی بود. قضیه این بود که دیدن خودت که نقطهای هستی بیرون از نقشه، واقعا چیز عجیبیه.
یه لحظههای بینظیر «دیتچمنت» دیگه هم بود. باز هم وقتی داری میری بالا. هیچی برات مهم نیست. فقط، تنها چیزی که مهمه اینه که پات رو بذاری توی جای پای بعدی و بری بالاتر. تنها هدف، رسیدن به مسیرته. توی کوه، جدا میشی از هرچی که بودی و فقط میری و میری. برف صداها رو توی خودش جذب میکنه. و تو بزرگترین سکوت دنیا رو میبینی. عظیم و غریب. دنیا، یه چیز دیگه میشه اون بالا.
نمیدونم چطور دو تا پشه دیدم تو ارتفاع ۲۹۰۰ متری؟ حتا یه پرنده که میخوند. همه چیز سفید بود، اونا اونجا چیکار میکردن؟ پشه آخه؟!؟!؟!
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....
برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 82