بابام بیدار شد. دقیقا همون لحظه داشتم از روبروش عبور میکردم. صدای دستشو شنیدم و ایستادم و دیدم که چشماش باز شد و یه نگاه بهم کرد. بعد یه نگاه به ساعت. گفت یه باتری مدیوم از یخچال بردار. گفتم قلمی؟ گفت نه مدیوم. رفتم و از یخچال برداشتم و به ساعت فرو کردم. گفتم ساعت چنده؟ گفت ۱۲. گفتم دقیق؟ گفتم ۵۸.
باتری تموم شده رو برداشتم و گفتم چه قشنگه. رفتم تو اتاقم و در راه فکر کردم که ازش عکس بگیرم. دیدم نور خوبی روی میزه. باتری رو گذاشتم و توی کادر ترکهای دیوار هم افتاد. دوستشون دارم چون اینجا رو هویت بخشیدن. دیوار نو، مال خونه بیخاطرهس و این اتاق پره از خاطراتم و ترکهاش زیبان.
بعد ریویویی نوشتم درباره کتاب راهنمای گیاهان دارویی.
می خوام کتابهای ناخونده از ۴ سال پیش رو بخونم و خوشحالم. چون درباره تاریخ هنرن و میتونن پرتم کنن به اون دوران که چقدر خوش میگذشت. دلم تنگ شده و از این زندگی تابیده شده خستم. اصلاح میکنم. خسته نیستم. حسرت روزهای گذشته رو میخورم و این که این روزها هم میتونستن مثل سالهای قبل جذاب باشن ولی اینطوری شدن.
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 88