آخرای تابستون ۹۸ بود که عادت داشتم ساعت ۳ راه بیفتم به سمت رادین و ۳.۵ یه قهوه با ممد اسکویی بزنیم. ممد هم عادت داشت بعدش مسواک بزنه. درست مسواک زدن رو من آخر تابستون ۹۸ از ممد اسکویی یاد گرفتم. تابستون که تموم شد ممد رفت شیروان. رفت خونهشون تا برای کنکور ارشد بخونه.
سالهای اخیر رو نگاه کردم و هر سال یه کیفیتی داشت و به هر سال و هر کیفیت جدا و مخصوص به خودش و ادمهای منحصر به فردش فکر کردم. پووف. دنیایی از تصاویر و حسها و خاطرهها. جا نمیشدن تو مغزم. از هر سمت که یه خاطره رو میگرفتم از سمت دیگه یه خاطره دیگه میزد بیرون. رفتم سمت پنجره و بازش کردم و هوای بارونی رو بلعیدم. زمین، خیس از بارون بود ولی داشت خشک میشد. یه ماشین حرکت کرده بود و جای خشکش رو زمین، مستطیلی خاکستریرنگ بود. آسمون بنفش بود و یه تیکههای خاکستری از ابرها در آسمون مینمود. ستارهای بسیار چشمک میزد. بلند با خودم گفتم خیلی عجیبه. زندگی خیلی عجیبه.
حالا، شب سال نوست و من به خیلی چیزها فکر میکنم. به خیلی از لحظاتی که توی این زندگی داشتم. لحظاتی که دیگه تکرار نمیشن. جمعهایی که دیگه نیستن؛ اونطور که بودن. آدمهایی که عوض شدن، روابطی که پیچ خوردن، هزارچیز و هزارچیز که مثل دونهی هندوانه از لای انگشتها سر میخوره و میجهه بیرون. زندگی، همین دونههاست. زیاد فشارش بدی میپره بیرون. آسمون رو که نگاه کردم، بار این خاطرات از روی شونهم برداشته شد. آسمون بهم یادآوری کرد که باز هم در جریانه و باز هم زندگی میکنی. و میخوام که انجامش بدم. با تمام وجود.
یه کتابفروشی بود آخر یه کوچهای تو گویا. گویای ۴ شاید. به اسم کتاب کوچه. یه کتابفروشی نقلی که اولین بار پیمان من رو برد اونجا و واقعا عاشقش شدم. پیمان یه کتاب از فلیپ راس خرید. نشر چشمه، خاکستری. من اما یادم نیست چی خریدم. اما هر چی بوده، صفحه اولش نوشتم. یه بار بعد از خرید، یه کتابنگهدار فلزی به شکل پیانو بهم داد. فروشندهی اونجا که نقاش بود. بهش نخ بستم و آویزونش کردم از میزم. ۴ سال آویزون بود تا این که امروز برداشتمش و ازش به عنوان کتابنگهدار استفاده کردم. برای کتاب شعرهای سعدی، که به انتخاب کیارستمی جمعآوری شدن. خیلی کم پس از آشنایی من با کتابفروشی کوچه، اونجا بست. صاحبش جمع کرد و رفت رشت. فکر کنم اونجا یه کتابفروشی زده. امیدوارم به زودی برم رشت و اونجا رو ببینم.
خط زندگی هر کس مثل یه طناب میچرخه و میره. دوست دارم دنبالش کنم. خط رو بگیرم ببینم به کجاها رسیده.
و حالا سال نو میشه و میریم برای خطهای جدید، دونههای هندونه جدید، وصل کردن دونهها به هم و ساختن یک شیرینی خامهای بزرگ.
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 73