افتاده بودم رو دشک. نگاهم خیره مونده بود به سقف. به خاطراتم فکر میکردم و دلم میلرزید. حساب کتاب میکردم و موقعیت رو سبکسنگین میکردم. اگر فلان حرف رو بزنم چیمیشه و در نتیجهش باید چیکار کنم و اگر فلان کار رو بکنم چه اتفاقی بعدش میافته و بهترین حرکت من چه خواهد بود. عرق میریختم. دشکام شده بود کشتیای که روی موجهای نامنظمی پرواز میکرد و من سکان رو از دست داده بودم. شاید از اول هم در دست داشتن سکان فقط تخیل من بود، شاید تمام کنترلهایم به حساب شانس بود و شاید برخلاف تصورم خودم رو برای این دریا آماده نکرده بودم. عرق میریختم. درونم پر بود از آتش و با هر تپش، قلبم از سینه بیرون میپرید. روی دستهایم و روی تمام پوستم کشیده میشد و وقتی متوجه میشد که راه فراری نیست، باز استخونهای سینهم رو کنار میزد و خودشو میرسوند به جای اولیهش. تپش. عرق میریختم و تب کرده بودم. تمام فکرهام با عرقهام بیرون میریخت. گرمای درونم که از قلبم بلند شده بود از چشمهام و پیشانیم و فوران میکرد. قلبم فشرده شده بود. برای خودش برنامهریزی کرده بود که توی تعطیلات سفری به رم بکنه و زیر ستونای قدیمیترین بناهای تاریخی عکس بیاندازه. خوشحال نبود. مدیر برنامه تماس گرفته بود و سفر رو کنسل کرده بود و اون هم مجبور شده بود که تب کنه و داغ بشه. هیجاناتش باید خارج میشدن و وقتی خودش به سینهم بسته شده بود، راهی جز گرما نبود. آتش، گرما شده بود و گرما به پوست میچسبید و پوست به دشکام. دهانم خشک شده بود و آب میخواستم. آبِ بیشتری برای خاموش کردنِ بیشتری. برای آتشِ بیشتری. دستهام رو بالا گرفتم. میلرزید. مداد به دست گرفتم که بعضی از حرفهام رو بنویسم، اما از دستم میلغزید. راهی نبود. باید صبر میکردم. صداهایی رو اطرافم میشنیدم. انگار با من حرف میزدند. انگار من رو مخاطب قرار داده بودند اما حتمن اشتباه میکردند. چون من اینجا تنها بودم و کسی نبود که من رو اینجا ببینه. من اینجا تنها دراز کشیدهم و این سقف و چشمانم کار دیگری برای انجام دادن ندارند. همان خط را میگویم که الان تبدیل به طنابی شده است. همانی که از چشمهایم به سقف پرتاب شده و طناب انقدر از سقف خوشش آمده که دیگر دلیلی برای پایین آمدن نداشته و همان جا، جا خوش کرده. شاید هم تقصیر من است. شاید من بودم که انتخاب کردم نگاهام به سقف باشد یا به زمین یا به دیوار روبرو یا به دستانم یا به مدادی که به گوشه دشک انداختهام. صبر میکنم و تپشهارا میشمارم. رگهایم نمیترکند؟ کمی میترسم. صدایم میزنند، جواب میدهم.
آره.
نه.
آها.
من؟ نه.
هذیان است انگار. تب ام فروکش میکند. کمی میخوابم. بیدار میشوم. روزهایی میگذرد که الان یادم نمیآید تعدادشان را. دستانم نمیلرزند. چشمانم نچسبیدهاند و زبانم نخشکیده است. آتش فروکش کرده. تمام آبها را با خود برده. شسته. رفته. نیست شده. تمام شده. خشکیش مانده باشد بر ته برکه شاید، رسوباتش. یادم نمیاید. تمام جنگها فراموش میشوند. تب کارش را بلد است. بیرون میکند هرچیزی را که نباید باشد. تب همیشه نجاتم میدهد. چشمانم را باز میکنم. دستانم را به لیوان چای گرفتهام. چشمانم را به دیوار دوختهام. کنارم هستند. شاید هذیان بود. نمیدانم. کجا بودهام؟ تب همیشه میشوراند و خشک میکند و بخاراتم را از تمام منافذ پوستم به بیرون میافشاند. تب همیشه کمک میکند.
آب میخوری؟
آره.
در دوردست، بزغالهای از روی جویباری نحیف، پرید.
برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 82