خیابونای جدید، کتاب‌فروشی جدید، اوچچونی. بارون.

ساخت وبلاگ

صبح خونه‌ی ع بیدار شدم. یکی از تصاویری که یادمه ع بود که پرده رو کنار زده بود و بیرون رو نگاه می‌کرد. نمی‌دونم چرا ع با نور مشکل داره. البته فکر کنم بیشتر با پرایویسی مساله داره. دوست نداره توی خونه دیده بشه. برای همین همیشه پنجره‌ها کشیده‌س، حتا صبح‌ها. خلاصه باز خوابیدم تا ۱۲ و ع بیرون رفته بود. من قرار بود برم بیرون و در رو قفل کنم و کلید رو بهش بدم. همین کارو کردم. سوار اتوبوس جمهوری شدم و فخررازی رو رد کردم و سر دانشگاه پیاده شدم. اونجا کلی مغازه‌ی تجهیزات‌رستوران‌و‌کافه‌فروشی بود. وارد یکي‌شون شدم که قیمت این قهوه‌سازهای خونگی رو بپرسم. دو نفر خیلی اخمو سرشونو به سمتم گردوندن. پرسیدم. خیلی بد جواب دادن. تو دلم فحش دادم بهشون و اومدم بیرون. با خودم گفتم کاش بهش می‌گفتم:«نمی‌خوام اصن. انگار بد موقع اومدم.» تیکه بندازم و بزنم بیرون. بهرحال این کار رو نکردم. رفتم سردر و کلید رو دادم به ع که روی لبه‌ی بتنی نشسته بود. انگار منتظرم بود. ولی گفت که نه عجله نداره. نرفتم دانشگاه. قرار بود با میم چ برم کتابفروشی جدیدی که توی دکتر قریب بود. رفتم دم سینما مرکزی. اونجا میم بود. پیاده رفتیم به سمت کتابفروشی. اونجا خوشگل بود و جدید. میم رو می‌شناختن. حس خوبی داشتم ازین که از طریق میم با من هم آشنا شن. کتاب دیدیم، نور خوبی داشت. می‌افتاد روی گلدون‌ها. نور مایل می‌زد، از سمت جنوب، روی تمام چیزهای توی مغازه. حس فضای متفاوتی داشت. خیابون دکتر قریب رو دوست داشتم. متفاوت بود. یه ساختمون بود که کاشی‌هاش سبز و آبی بود. رنگ‌های عجیب. خلوت و ساکت. میم کلی کتاب خرید و دوتا هم برای من خرید. میم هیچ‌وقت نمیذاره دست توی جیبت کنی. اومدیم بیرون و جدا شدیم و من فلافل از دایی خریدم. دایی و زنش داشتن سر ماجرایی که قبل از ورود من اتفاق افتاده بود حرف می‌زدن. انگار مغازه روبرویی، یه زنی رو که اونجا کار می‌کرده می‌زنه. زنِ‌دایی می‌ره ببینه چه خبره و زنی که کتک خورده هم هی می‌گفته عیبی نداره کار نداشته باشین طرف عصبانی بوده. زنِ دایی هم شاکی بوده که این چرا انقدر نفهمه که هیچی نمی‌گه و هی این حرفو می‌زنه. زنِ دایی انقدر شاکی بود که هی برای همه تعریف می‌کرد. که چرا زنه انقدر اوکیه با این که صاحب‌کارش روش دست بلند کرده. ساندویچ رو خوردم و رفتم به سمت مترو انقلاب که برم شهرکتاب مرکزی تا اوچونی بخرم.

سر لارستان از اتوبوس پیاده شدم. اول لارستان یه کافه خوشگل بود که دوست داشتم یه موقعی امتحانش کنم. یه کتاب‌فروشی محلی جالب هم بود که تابلو زده بود که کتاب کرایه می‌ده. اون هم اتوبوس پیر رو نداشت. می‌خوام ازش خرید کنم زین بعد. سازفروشی‌ها هم چیزی که به درد ترومپت بخوره نداشتن. عجب خیابونی بود این لارستان. آخرش یه کافه بود. رفتم تو و گفتم منو رو می‌شه ببینم؟ اسپرسوش خیلی گرون بود و نمی‌ارزید و اومدم بیرون. خیابون دو راهی می‌شد و شکل جالبی داشت. باز هم فضای عجیبی بود که ندیده بودم تابحال. رسیدم به ویلا، ازونجا ادامه دادم و رسیدم به کریم‌خان. از کنار نشر چشمه رد شدم.

رفتم ثالث و اتوبوس پیر رو خریدم.

 

بعد رفتم نشر هنوز که کادوی الف رو بخرم. داشتن. اون فروشنده‌ی مردی که آشنای من بود نبود، متاسفانه. چون می‌خواستم باهاش سلام احوال‌پرسی کنم و حال کنم ازین که کتاب‌فروش، منو می‌شناسه. بهرحال خریدم، توی بالکن نوشته‌ی اول‌شو نوشتم و دیدم که ه قراره بیاد و همو ببینیم. گفتم نیا، من میام سمتت. رفتم به سمت ولیعصر. اونجا رفتم عمارت. کافه، طبقه بالا. به دوست ه درباره طراحی صحنه توضیح دادم. اومدیم بیرون. من یه شمس ساده هم خریده بودم و می‌خوردم ازش. رفتم دانشگاه. اونجا رفتیم پیش الف. بهش کتاب رو دادم. تولدش رو تبریک گفتم. پرتقال خوردیم و چایی دارچین. خوب بود اوضاع و غروب شد. بعدش چیکار کردیم؟

بعد یه مرد عجیبی اومد و گفت که می‌خواد باهامون حرف بزنه. فکر کردم می‌خواد چرت و پرت بگه. شروع کرد و از این تعریف کرد که یه جشنواره هنری دارن راه می‌اندازن با موضوع سه کوهنوری که توی یه قله کشته شدن و کسی ازشون خبر نداره. می‌خواست با این جشنواره ازشون یاد و ادای دین کنه. شروع کرد خیلی رنگی و پرجزئیات تعریف کردن قصه‌ی اون گروه کوهنوردی که چی شد رفتن و چطور شد و چه حرفایی زدن و الخ. خیلی خوب تعریف می‌کرد و داستان حسابی منو جذب کرده بود. انقدر اطلاعات داشت که می‌تونست یه تئاتر مستند رو بازی کنه و انقدر سند داشت که می‌شد یه تئاتر خوب ساخت ازش. بهش گفتم. اطلاعات تماس رو رد و بدل کردیم. حرفای خوبی زده بود. به کوه فکر می‌کردم. به این که چقدر دلم برای کوه تنگ شده. این که چقدر هوا می‌خوام، خنکی می‌خوام، سرمای توی دماغ رو، اون نور روی دامنه رو، برق زدن کوه رو. خیلی دلم کوه می‌خواد. هوای کوهستان، هوای کوهستان.

خلاصه که به خودم اومدم. از بقیه خداحافظی کردیم که بریم خونه که امشب مهمون داشتیم. اگر الف میومد، می‌شد مهمونی تولد الف. خرید کردم کلی. رفتم خونه. ط و دوستش بودن. خونه رو مرتب کردم. همه چی آماده. نون زنگ زد که نون پریم جواب نمی‌ده. صبر کردیم. نیومدن. لوبیا ها رو خوردیم. کالباس‌ها رو هم. بعد پاستا درست کردیم و خوردیم. نوشابه خرید و خوردیم. بعد الف رفت. 

چیزی که من می‌خوام؛ صداقته. فقط صداقت.

حالا چراغ بالای سرمو خاموش می‌کنم. اینطوری می‌تونم آسمون بنفش رو ببینم. 

حالا کمی صدای بارون رو می‌شنوم.

اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 83 تاريخ : سه شنبه 22 بهمن 1398 ساعت: 18:11