وقتی تصمیم می‌گیرم تا کاری کنم.

ساخت وبلاگ
بی‌حواس شده‌ام. از این ور به آن ور می‌پرم و یادم می‌رود که از اول می‌خواستم چه کار کنم.

اصلا همین امشب را مثال می‌زنم. از خوابیدن شروع شد. تصمیم, گرفتم که قبل خوابم داستان کوتاه بخوانم. کمی فکر کردم و دیدم که نه، کار بهتری می‌شود کرد، اصلا چرا شعر نخوانم؟ شعر خواندن هم آدم را مشعوف می‌کند، هم مناسب شب است، هم کتاب شعری را که از پارسال هنوز تمام نکرده‌ام را می‌توانم تمام کنم. گفتم گودریدز را باز کنم تا ببینم تا کجایش را خوانده بودم و چی به چی‌ست. کنار دستم کتابی از آلن دو باتن را دیدم که بسیار جدیدالچاپ است و هنوز به گودریدز اضافه نشده. گفتم ای‌بابا باید کاری, بکنم. تصمیم گرفتم کتاب را در آرشیو اضافه کنم. عکس از جلداش گرفتم و توضیحات را اضافه کردم و ثبت کردم. آن‌جا نام یکی از افراد را دیدم. بیو اش را دیدم که آدرس وبلاگ‌اش را حمل می‌کرد. گفتم وبلاگ را ببینم. به وبلاگ رفتم و شروع کردم یه خواندن چند پست. چه پست‌های زیبایی. به شعری رسیدم. شعری زیبا از ویسواوا شیمبورسکا که می‌گفت:

 
یک خاطره
 
 
نشسته بودیم گپ می زدیم
یکهو سکوت شد
دختری به تراس آمد
آنچنان زیبا
زیباتر از اینجا بودنِ آرام ما
 
"باشیا" با دلشوره شوهرش را نگاه کرد.
"کریستیانا" ناخودآگاه دستهایش را روی دستهای "زِبیشک" گذاشت
به ذهنم رسید: به تو زنگ بزنم
بگویم فعلاً نیایی
چون هواشناسی یک عالمه باران پیش بینی کرده است.  
 
فقط "آگنی‌شکا"ی بیوه
با لبخندی پاسخِ این زیبایی را داد. 
 
 
ویسلاو شیمبورسکا 
پویا افضلی، مودب میرعلایی
از خلال فیسبوک امیر
 
یادم آمد که از اول می‌خواستم شعر بخوانم. در همه این مراحل شکم‌ام شروع کرده بود به بی‌قراری. از لحاظی غذایی نه، از لحاظ پیچشی. همین عصر بود که مادرم در تماسی تلفنی اعلام کرده بود که اگر دچار پیچش شکمی شدی، از فلان داروی گیاهی که برایت گذاشته‌ام بخور. دو سال است که این دارو همراه‌ام است اما خوشبختانه هیچ‌وقت نیازی به‌ش پیدا نکرده بودم. در تلفن گفتم که دو سال است که این را دارم و هنوز استفاده نکرده‌ام اما اگر لازم شد چشم. و همین امشب گرفتار شدم. پس به آشپزخانه رفتم تا دارو را بخورم. یک قاشق، دو قاشق.
سینک ظرفشویی را دیدم که توحید به تازگی شسته بود. زیبا و براق و نقره‌ای. سکوت‌اش را دیدم و لذت بردم. تصمیم گرفتم از سکوتِ اشیا در نیمه‌شب عکس بگیرم. عکس‌های تاریک. دوربین را برداشتم تا از درخشش سینک ساکت در شب عکس بگیرم. عکس را گرفتم. دوربین را سرجایش بردم. یادم افتاد که قرار بود شعر بخوانم و الان نیم ساعت است که هنوز این کار نه چندان شاق را انجام نداده‌ام. خنده‌ام گرفت و گفتم که بنویسم‌اش.
 
حالا به سراغ خواندن اشعار خواهم رفت؟ باید اول در گودریدز ببینم که در کدام صفحه بوده‌ام، یک سالِ پیش.
اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 90 تاريخ : شنبه 24 آذر 1397 ساعت: 11:00