تورو از زندگی سیر میکرد
زیاد بلند نبود، فقط
شستن تیشرت زردهت توی اون تشت قرمزه رو یادت میاورد
برا همین از غذا خوردن زده شدی
و از انجام تمام فرایض و تکلیفای زندگیت
خودتو به اولین کوه رسوندی
و ازش بالا رفتی تا برسی به جایی که دیگه ابری برای نگاه کردن بالای سرت نباشه
خودتو بستی به یک سنگ خیلی بزرگ
تا دیگه نتونی فرار کنی
لباساتو در اوردی
تا دیگه یاد غذا خوردنش نیفتی
تصمیم گرفتی دیگه چیزی نخوری
تا اینکه سنگ بشی
فسیل بشی
انقد اونجا بمونی
تا دیگه یادت بره لباس شستنشو
بعد که یادت رفت
آروم از کوه بیای پایین
رفتی دم اولین ساندویچی
یه بندری لطفن.
نوشابه؟
نوشابه.
برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 81