کمی آرام‌تر.

ساخت وبلاگ
صدای غذا خوردنش

تورو از زندگی سیر می‌کرد

زیاد بلند نبود، فقط

شستن تیشرت زرده‌ت توی اون تشت قرمزه رو یادت می‌اورد

برا همین از غذا خوردن زده شدی

و از انجام تمام فرایض و تکلیفای زندگی‌ت

خودتو به اولین کوه رسوندی

و ازش بالا رفتی تا برسی به جایی که دیگه ابری برای نگاه کردن بالای سرت نباشه

خودتو بستی به یک سنگ خیلی بزرگ

تا دیگه نتونی فرار کنی

لباساتو در اوردی

تا دیگه یاد غذا خوردنش نیفتی

تصمیم گرفتی دیگه چیزی نخوری

تا اینکه سنگ بشی

فسیل بشی

انقد اونجا بمونی

تا دیگه یادت بره لباس شستنشو

بعد که یادت رفت

آروم از کوه بیای پایین

رفتی دم اولین ساندویچی

یه بندری لطفن.

نوشابه؟

نوشابه.


برچسب‌ها: شعر
+ نوشته شده در  جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 13:40  توسط صان  | 
اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 81 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 7:03