امروز برای دومین بار منتهن وودی, آلن را دیدم. خب، بار اول معلوم نیست که کی بود. سه سال پیش؟ احتمالا چهار سال پیش. آن موقع که جوانتر بودیم و داغ و پر تب. - انگار حالا نیستم - اما، هرچه از وودی آلن بیشتر میبینم و بیشتر میبینم بیشتر میفهمم که باید کارهای این آدم را دید و دید و هزاربار!
چقدر خندیدم. این آدم نابغه است. طوری شوخی میکند و زبان میریزد و در بهترین موقعیتها عجیبترین دیالوگها را به موقع میگوید که دهان باز میماند. چه بازیای میکند! شانه بالا انداختنها و اداهایش.
اوج بازی وودی آلن هم همان موقعهاییست که کسی بهش نگاه نمیکند. همانطور که اوج درامهاش هم همان موقعهاییست که تنها روی مبلی لم داده و به عشقِ رها کردهاش فکر میکند و لابلای حرفهایی که میزند از این یاد میکند که یکی از زیباییهای زندگی، صورت زیبای همان دختر ۱۷ سالهایست که عاشقاش بود و به خاطر زنی دیگر رهایش کرد. همانقدر شخصی.
از بازیش حرف ميزدم. وقتی نگاهاش نمیکنند و ادای دیالوگِ دیگران را در میآورد. فیلمهایش را باید دوبار دید. یکبار باید کلماتاش را خواند و حرفها را شنید و خندید، و بار دیگر باید قیافههایشان را دید و بازیهای ریزشان. اگر خیلی دوست داشتیم هم یک بارِ دیگر ببینیم که جاها را ببنیم و فضاها را و دکوپاژهای شاهکاری که میکند. قابها همه طلایی و زیبا. آدم چطور به خودش حالی کند که وودی آلن در تنهاییهاش وقتی فیلمهایش را میبیند به خودش میگوید که این چه بولشتیست که ساختم. گفتهها، دقیقن همین را گفته. در یکی از مصاحبههایش میگفت که من فقط میسازم و بعدن که نگاه میکنم با خودم میگویدم که این واقعا افتضاح است و چطور همچین کاری کردم. خب، من بهش میگویم که همینطوری بساز، تخمی بساز اما بساز.
دربارهی خودم و غرهایم.
فکر میکردم که چرا آدمها کمتر مينویسند. قبلتر ها انگار بیشتر حرف میزدند. در مجلات بحثها شکل میگرفت و دربارهی چیزهای مختلف همیشه حرفی برای زدن بود. اما الان؟! سوشالمدیاها را بررسی کنیم. از چیزهایی که باقیست، اینستاگرام که حرف خاصی توش رد و بدل نمیشود و انتظار خاصی هم از مدیای عکسمحور نداریم. همین که عکسهای خوب ببینیم هم کفایت میکند. توییتر هم که جای حرفهای طولانی و فکرهای خوب و بحثهای زیبا نیست. تلگرام؟! چت میکنیم و چیز خاصی نمیگوییم. کانال تلگرام هم که بیشتر شده حرف زدن از حسهای لحظهای. که چرا ناراحتیم. به خودیِ خود بد نیست ها، من کی باشم که بگویم چی خوب است و چی بد. اما آن چیز محشر و بهترین چیزی نیست که از دنیا و آدمها و حرفها میخواهم. تعداد کمی کانال را دنبال میکنم که همچنان مثل وبلاگهای قدیمی حرف ميزنند و از خاطراتشان میگویند و از چیزهایی که میبینند و میخوانند و تجربه میکنند. همین وبلاگ. انقدر از تمنای نوستالژیکاش حرف زدیم که خودش شد کیچِ جدید. -بله، ویدیوی جدید آقای نامجو را (در رد و تمنای نوستالژی- دیدم و بسیار مشعوف شدم و خوشحالم که از کلمهی تمنا بیشتر میتوانم استفاده کنم چون با دیدن آن سخنرانی حالا همهش دلم میخواهد بگویم <<تمنا>>-
اما داشتم میگفتم که حرفهای حسابمان کوش؟ تجربههامان کوش؟! زندگیهامان کوش؟! چه کار میکنیم؟! نمیدانم که این بخاطر زندگیست یا بخاطر چیست. زندگیها عوض شده؟ قطعا. مثل پدربزرگها حرف میزنم که همهش میگویند که زندگیها عوض شده و حرمتها و الخ. اما واقعا همین حرف را دارم.
دلم برای خواندن و شنیدن تجربههای آدمها تنگ شده. جایی هم برایش نیست انگار. تنها تلاشام شده چنگ زدن به آدمهای دور و بر ام و مجبور کردنشان به حرف زدن از چیزهایی که دوست دارند.
پشن؟! قبلا میگفتم که آدمهایی که پشن دارند جذاباند. آنهایی که موضوعاتی هست که وقتی ازش حرف ميزنند چشماشکی شوند و دستافشان بگویند و زمان از دستشان در برود.
پشنها را در پستو خانهها قایم نکنید. بنویسید و بگویید که چیزی هم به ما برسد؛ نمیخوام بگویم که دعاهایم مستجابترین دعاهای دنیا اند، اما خب دعا میکنم برایتان.
پایان غرهایم.
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 91