دسویی که دیگر نیست.

ساخت وبلاگ
یک
کافه‌ای بود انتهای کوچه‌ای باریک با آجرهای آبی رنگ و میزهای دایره شکل. صندلی‌هایی فلزی. دسو نامش بود و صاحبی داشت عاشق لوکوربوزیه و معماری گوشه‌دار و خطوط عمودی. دوبار آنجا رفته بودیم. یک‌بار با توحید، و صحبت را باز کرده بودیم. بار دوم، تنها آنجا بودم و صاحبِ خوش ذوق‌اش سراغ توحید را هم گرفت. از آن جور ارتباطات انسانی که طرف را هیچوقت نمی‌بینی اما در یادت می‌ماند همان دوکلامی را که هم‌صحبت شده‌ای.

دو
امروز برای بار سوم رفتیم پیش‌اش. بسته بود. مغازه را هم جمع کرده بود و خبری از خطوط عمودی نبود.

سه
آدم‌هایی هستند که ممکن است هیچوقت در زندگی نبینی‌شان، اما در یادت خواهند ماند. همان‌هایی که حین معاشرتی چند دقیقه‌ای از موضوع محبوب‌شان، چشمان‌شان درخشیده.
اینجاست که باید آن کوچه را یک گوشه‌ی پاک و پرنور بنامی؛ همانطور که پیرمردی نیمه‌شب در زیر نور میزهایش نشسته و حاضر به رفتن به خانه نیست, تا زمانی که پیشخدمت تازه ازدواج کرده‌ای به شورِ وصال پرشورش کافه را ببندد و پیرمرد بی‌شور را به کوچه‌ها و کافه‌های بی‌نور بکشاند.

اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 85 تاريخ : شنبه 24 آذر 1397 ساعت: 11:00