شب آرومیه. یه سری مسائل هست که توی فکره. یکیش که اونه. دومیش که اجرای دوشنبهس و این چیز خوبیه چون خیلی چیز خوبی از کار درومده. تنها مساله ای که خیلی روی اعصاب رفت اینه که من این اجرا رو با تم خوراکی و خوردن کار کردم و خوردن نقش خیلی مهمی داره توش و یک صحنه پرشور از خوردن غذا داریم توش. اما حدس بزنیم که چی شده؟! حدس بزنیم ؟! اجرا توی ماه رمضونه! بعله. خوردن ممنوع. دلم برای اجرا میسوزه. نوشته بودم که جوری غمگینم که انگار جلوی شکفتن بچهم گرفته شده. مورد سومی هم وجود داشت که الان یادم نیست. اها. یادم اومد درواقع مورد بعدی رو هم الان یادم اومد. مورد سوم این بود که من باید. عه یادم رفت. اول چهارمی رو بگم. این که مدتی زیادی بو - یادم اومد سومی رو- که باید میرفتم برای کارت ملی عکس میگرفتم. خیلی زیاد وقت گرفته بودم و پولشو داده بودم ولی نشد که برم. حالا. چند سال بود که دنبال گرفتنش بودم تا اینکه بالاخره رفتم و برای جلسه عکاسی وقت گرفتم ولی جلسه رو نرفتم و الان خب باید باز برم. نمیدونم چند سال دیگه طول بکشه، ولی امیدوارم خیلی نباشه. حالا مورد سوم. اول این ترم من به دلیلی که یادم نیست چی بود درس تنظیم خانواده رو برداشتم که توی حذف و اضافه حذفش کنم. اما اون موقع یادم رفت حذفش کنم. ولی حدس بزنیم چی شده؟! من یادم رفته بود که اینو حذف نکردم. و توی تمام ترم یک جلسه رو هم نرفتم ازش. و فردا باید برم سر کلاسش ببینم چه خاکی میتونیم بریزیم سرمون. اگه غیبتا رو کاری نداشته باشه و قبول کنه که برم امتحان بدم که خیلی عالی میشه اخه مفت میخونم و پاس میشم. اگه بشم. راه دیگه هم اینه که یه حلقه پیدا کنم برم پیشش و بگم بابا من اصن ازدواج کردم این حرفا چیه، و خب نمره رو بده برم. این راه خوبی به نظر میاد.
خب فعلن اینا چیزایی بود که الان تو فکرم بود. ولی خب خوبی من اینه که حافظهم خیلی کمه و ممکنه خیلی چیزای مهم دیگهای هم وجود داشته باشه که الان یادم نیست. مثلن الان ممکنه یه بابایی یهو از در اتاق وارد شه و یه تیر توی مغزم خالی کنه. بخاطر اینکه مثلن پول یکی رو خیلی زیاد دزدیدم. ولی خوبیش اینه که یادم نیست الان و با خیال راحت و بدون ترس ازینکه تیراندازی بشه بهم میتونم بخوابم. سخت نیست زیاد. خوبه. بهتره یکم کتاب بخونم و منتظرش باشم که بیاد. باید یه چوبی چماقی چیزی کنار دستم آماده کنم که تا وارد شد بزنم تو سرش. اصن باید اولین کسی که وارد این اتاق میشه رو با چلاق بزنم. بزنم که بمیره. با چه حقی می خواد منو بکشه؟ به کسی اجازه نمیدم منو بکشه. تازه فقط کشته شدن نیست که. ذهنمم درگیر کرده. ینی فشار اورده بهم. این خوب نیست. پس نمیذارم این اتفاق بیفته و باید جلوشو بگیرم. با چماق. من ضربه زن خوبی نیستم. پس یادم باشه که مورد پنجم رو اضافه کنم که فردا برم کلاس بیسبال ثبتنام کنم که وقتی یه شبی یه بابایی اومد که یدونه تیر توی مغزم خالی کنه من بتونم سریع جاخالی بدم و با چماقم دخلشو بیارم.
اینه سزای کسی که بخواد منو اذیت کنه.
برچسبها: وقایعنگاری
+ نوشته شده در شنبه ششم خرداد ۱۳۹۶ساعت 1:53 توسط صان |
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 7:03