بخش اول: ظهر و آفتاب و هوا
صبحهایی که با رخوت شروع میشوند. خسته از شب قبل و کمخواب. اما اینها اصلن مهم نبودند. صبح انرژی را میدهد بهرحال. مهم ظهر بود که هوا ضربه خودش را زد. آفتاب زمستانی مایل و گرم، بین سرمای باد زمستانی که خنک بود و نه خیلی سرد، میتابید. میشد چشمها را بست و مدتها هوا را نفس کشید. حرکت باد روی پوست را حس کرد. و سپس گرمایی که آفتاب با خودش میآورد. میشد دستها را روی میز چوبی قرار داد و خطوط سایهی افتاده در شیارهای باریک چوبی را نگاه کرد. میشد عبور مردم از پشت شیشه مغازه را مشاهده کرد و جرعهای از شکلات گرمی که مال تو نیست نوشید. شکلات را من سفارش نداده بودم. اما خوشمزه بود.
میشد مجله روبرو رو ورق زد. به اسم قهوه. میشد موزیک رو توی پسزمینه شنید و به چراغهای بزرگ تنگستنی خیره شد که به ترتیب چیده شده بودن و حرف «P» رو درست کرده بودن. صدای مردم که هرکس مشغول کار خودش بود. کسی که کتابی ورق میزد، کسی که دستهاش روی کیبورد بود و تایپ میکرد، کسی که حرف میزد و کسی که روبرویش نشسته بود و حرف میزد و کسی که تنها چای میخورد، شاید هم قهوه میخورد شاید هم چیز دیگری. کسی که پولش را حساب میکرد و کسی که آرنجهایش روی میز چوبی تکیه داده شده بود و فرد مقابلش با سرعت دستهایش را توی هوا تکان میداد و مهمترین چیزهای دنیا را برایش توضیح میداد. آدمهایی که برای حرف زدن نیاز به حرکت دادن بدنشان دارند. همه آدمها. کلمات فیلتر میشوند، همیشه چیزی هست که جلوشان را بگیرد. بدن جبران مافات میکند. بدن کلمات را کامل میکند و ندیدنیها را به کلمات میچسباند. موسیقی میچرخید در فضا و میز را ترک میکنم و بلند میشوم و از پشت در شیشهای بیرون را نگاه میکنم. قبل و بعد را فراموش میکنم. تنها چیزی که باقیست الآن است که میگذرد. تقتق ساعت. خیابان و بوق و هوای کثیف، از چیزهای محشری که برایمان باقی مانده! قدمزدنهای وقتپرکن برای وصل کردن تکههای مختلف زمانهایمان به هم. بعد از ظهری که با نگاه به ساختمانها گذشت.
فکر کردن درباره آدمها و عجایبشان.
بخش دوم: فکرها و سفرها
صحبت بود که باید سفر کرد. سه سال بروی برای خودت و تجربه کسب کنی. آدمها را ببینی و تجربههای انسانی مشترک را کشف کنی و بتوانی حرف بزنی. به زبانی جهانی حرف بزنی. اما میگفتم که مشکلات همیشه هست. از کجا تخممرغ برای خوردن بخری و کجا بخوابی و چهکار کنی برای زندگی. میگفت میشود. میگفتم که نمیشود و سخت میشود. راست میگفت، میشود ولی سخت میشود. از کتاب «در راه» حرف زدم. از اینکه چطور هیچ چیز به هیچجایش نبود و سفر میکرد و پولاش را خرج ویسکی و هاتداگ میکرد. میگفتم که تجارب زندگیش، هیچ اشتراکی با ما ندارد.
نمیتوانستم همذاتپنداری کنم. در درون با خود میگفتم که همه اینها برای این است که جرئت ندارم بگویم «نمیتوانم آنقدر نسبت به همه چیز رها باشم»
تمام.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۶ساعت 0:50  توسط صان |
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 81