بازرس فورد، وارد اتاق شد. میز کار مقتول دستنخورده به نظر میآمد. تعدادی کاغذ، یک برگهنگهدار، جعبه سیگار، چند کتاب نیمهباز، دو خودکار و یک مداد، وسایل روی میز بود. بازرس لوازم را بررسی کرد. ذرهبین معروفش را در آورد و بهدنبال اثرات انگشت گشت. جلد کتابهارا وارسی کرد. نسخهای از آناکارنینا، کتابی درباره سود و زیان در بازار بورس و کتابی درباره منطق آماری در عصر پستمدرن. در نگاه اول، رابطهای میان کتابها نبود. اما بازرس، به همین دلیل بازرس شده بود. ارتباط دادن کتابهای بیربط، بخشی از کار او بود. به عنوان مثال، در پروندهای دیگر، با قرار دادن کتابهای روی میز مقتول به روی همدیگر، قد قاتل را شناسایی کرده بود و با گرفتن آماری سرانگشتی، متوجه شده بود که فقط یک نفر از آشنایان او، چنین قدی دارد و قاتل را سریعن بازداشت و اعدام کرده بود. البته بعدتر متوجه شده بود که قاتلِ واقعی، فرد دیگری بوده است و همین ماجرا باعث شد که مقدار وسواس بیشتری در اندازهگیری قد مظنونین درنظر بگیرد. بازرس آناکارنینا را باز کرد. همانطور که حدس زده بود، داخل کتاب به شکل یک اسلحه تراشیده شده بود. در نگاه اول، بهنظر میآمد که این ماجرا یک خودکشیست. آقای ایکس، با سفارش دادن یک اسلحه، اقدام به خودکشی کرده بود. اسلحهای که درون یک جلد کتاب جاسازی شده است. تکنیکی که هر مجرمی با دیدن چند فیلم سینمایی با آن آشنا خواهد شد. اما با بررسی بیشتر متوجه شد که کتاب، ردگمکنیست. اول به این دلیل که قتل، به وسیله طناب دار انجام شده بود و رد گلولههای روی دیوار، توسط قاشق غذاخوری ایجاد شده بود. کارآگاه با پیدا کردن قاشقی که گرد گچ، هنوز رویش بود و با بیدقتی روی زمین رها شده بود به این نکته پی برد. علاوه بر اینها، آقای ایکس هیچوقت دل خوشی از تولستوی نداشته بود و در نقدهایی که در مجلات مینوشت همیشه تولستوی را محکوم به احساساتیگری کرده بود. با توجه به اینکه هیچ منتقد عاقلی کتابهای مورد نقدش را نمیخواند، بعید بود که او علاقهای به خواندن آثار تولستوی داشته باشد، آن هم اثری به آن قطر. به طور معمول، حجم کتابهای آقای ایکس به ۵۰ صفحه میرسید و اگر هم قرار بود کتابی از تولستوی بخواند، احتمالن داستانهای نیمهبلنداش را انتخاب میکرد. بازرس فورد، با مقداری جستجو در کتابخانهی آقای ایکس، حدس خود را به یقین تبدیل کرد. حال، تکههای پازل سرجای خودش قرار گرفته بود. بازرس رو به همکار همیشهحاضر خود کرد و گفت: قاتل، تولستوی است. همکار که خیلی تعجب کرده بود پرسید چطور ممکن است؟! تولستوی که مرده است؟!
بازرس جواب داد که خیر. تولستوی نمرده است. درواقع این قتل، اثبات میکند که تولستوی نمرده است.
همکار پرسید: آخر چطور؟
بازرس توضیح داد: ببین، تولستوی وارد این خانه میشود. اول از همه باید انگیزه قتل را حدس بزنی.
همکار حدس زد.
بازرس گفت درست حدس زدی. آقای ایکس، نقدهای دوستداشتنیای برای کتابهای او نمینوشت. پس تولستوی تصمیم گرفت که به خانه او برود. اول با هم درگیر میشوند، چون تولستوی از این که آقای ایکس او را به جا نمیآورد دلچرکین شده بود. تولستوی با قاشقی به آقای ایکس حمله میکند اما آقای ایکس از مسیر ضربه کنار میرود و قاشق به دیوار برخورد میکند. تولستوی از موقعیت استفاده میکند و تصمیم میگیرد محل ضربهی روی دیوار را به شکل جای گلوله جا بزند. پس بعد از کشتن آقای ایکس، به وسیله طنابِ دار، داخل یکی از کتابهایش که همراهش بود را -بر حسب اتفاق، آنا کارنینا- به شکل یک تفنگ میتراشد. اما تولستوی اصلن به این موضوع فکر نکرده بود که نباید قاشق را در صحنه جا بگذارد. اشتباه عمده نویسندگان. پس از کشتن آقای ایکس به وسیله طناب دار، تصمیم میگیرد که او را آویزان کند تا بتواند توجیهی برای طناب دار داشته باشد. پس کتابهارا، از جمله آناکارنینا روی هم میچیند. تا قدش به سقف برسد و بتواند مقتول را از سقف آویزان کند.
- این را چطور فهمیدید؟
ساده بود! کوچیکترین شباهت لعنتیای بین کتابهای روی میز نبود. تنها استفادهای که میشد از این کتابها کرد، چیدن آنها برای افزایش قد بود.
- یعنی رد پایی که روی جلد آناکارنینا هست، بیتاثیر بود؟
کدوم رد پا؟
- اون
بازرس، روی جلد را نگاهی انداخت. گویا همکار راست میگفت. روی جلد کتاب، ردپایی بود. بازرس ادامه داد:
درست میگویی. این هم بهرحال ربط داشته است. بهرحال، او از این ستون کتابها استفاده میکند، جسد را آویزان میکند و سپس کتابها را به صورت شلخته، که عادت آقای ایکس بود، روی میز رها میکند. البته در این لحظه بود که برای محکمکاری جای خالی اسلحه را در کتاب میتراشد. با اینکار هم اثبات میکند که قاتل از تولستوی متنفر است- چرا کتاب بورس نباید تراشیده میشد؟!- در اینجا خودخواهی نویسنده، دستش را لو داد. همکار سری به نشانه تایید و تکریم تکان داد.
ناگهان فردی وارد اتاق شد.
بازرس پرسید آقای تولستوی؟
مرد غریبه جواب داد: تولستوی؟ چطور فهمیدی؟ من که ریشم را زدهام؟
بازرس با لبخندی مرموز جواب داد:
مجرم همیشه به محل حادثه بر میگردد.
تولستوی زیرلب گفت: فقط اومدم قاشقمو بردارم.
بر اساس ایده داستان کوتاهی از وودی آلن به همین نام.
برچسبها: داستان
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 15:7  توسط صان
|
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت: 23:56