اینطوری شد که امروز کارمون اجرا رفت و به شدت راضی بودیم. همه جوره. خوشحالم که تونستم اون چیزی که میخواستم رو روی صحنه ببرم و بچهها انقدر خوب بازیش کردن که انگار همه چیز خیلی خوشگل و درست، جفت و جورِ هم شده بود. و حس خوبی هم هست که بعدِ یک مدت کارِ زیاد، بالاخره میشینی یک کناری و برای خودت فکر میکنی و باد میخوره به سرت و رضایت داری.
اما مشکلی که الان وجود داره اینه که خیلی گشنمه. این مساله کمی نیست. مساله زیادیه، خوبی خونه اینه که میری در یخچالو باز میکنی و بالاخره یه چیزی پیدا میشه برا خوردن. ولی اینجا اگه نصف شب باشه و گشنهت بشه -که همیشه میشه- راهی نداری جز این که صبر کنی. صبر نکنی چیکار کنی؟ با تشکر از آقای دردنیایتوساعتچندهی عزیز که این جمله رو توی دهانمون گذاشت. اگر تو نبودی چگونه باید مینوشتم که صبر کردن چقدر مهم است؟ اگر تو نبودی چطوری باید میگفتم که علی یاقوتی باز کرده قاطی ؟! راهی نبود دیگه. اما نوشتن اینا چیزی از گرسنگی کم نمیکنه. گرسنگی. کی صبح میشه؟ خب. خیلی مونده هنوز. کلاس ساعت ۱۰ صبح هم هست که خیلی زیاده. چون قراره تا ساعت یک طول بکشه.
کارمون درباره نتونستن بود. نه که فقط درباره نتونستن باشه، ولی نتونستنِ بزرگی توش بود. همون نتونستنی که خیلی موقعا درگیرش میشیم. میایم از خیابون رد شیم نمیشه. یچیزیو میخوایم ولی اون چیز وجود خارجی نداره. میخوایم بوس باشیم ولی نمیشه. انقدر نمیشه که باعث میشه بری توی حیاط و ۵۵۴ دور، دورِ حیاط بچرخی تا اعصابتو متمدد کنی. ولی خب امید داری که از این حفره بدبختی و بیچارگی بیرون بیای. بعد که بیرون اومدی، میتونی سرت رو بگیری وسط طلوع آفتاب تا یکم خنک شی. میشه؟ دلگیر میشه آدم. آدم منتظره. شاید نميدونه چی میخواد. شاید باید چیزِ درستو بخواد. مثل مارکوس که توی بچگی شیرینی میخواست ولی در واقع بغل میخواست و مامانش بغلش کرد و اون دیگه حالش خوب شد (پیشتر نوشته بودم درباره این ماجرا). تنها کاری که میشه کرد واقعن صبر کردنه. صبر خودش سخته، چون باعث میشه صبرت تموم شه. و برای صبر کردن، بدترین چیز، تموم شدنِ صبره. این تناقضا خیلی سخت میکنن ماجرا رو.
گرسنگیِ مدادمم داد شب
مدامم داد
مدادم داد
مداد نوکش تیز بود
باهاش نوشتم گرسنگی
و مدام تو سرم تکرار کرد
گرسنگی مدامم را
که با مدادم نوشته بودم
خب بسه دیگه نوشتن. خدافظ.
منظورم نوشتن درباره اون مدادِ و مدام بودنه بود. ولی چیزای دیگه رو میشه هنوز نوشت. ولی چه فایده که فایدهای نداره نوشتنش. پس چرا انگشتفرسایی کنیم؟ نکنیم. به تو فکر میکنم؟ بیشک. ولی خب چه فایده. تغییری داره؟ نه. پس برم به گرسنگی فکر کنم. اونطوری خیالم راحتتره. میدونم صبح که بشه بالاخره یک چیزی پیدا میکنم که بخورم. ولی تو رو چی؟ صبح که بشه، میشه که همه چیز عوض شده باشه؟ نه. البته ممکنه ها، ولی خب خیلی احتمالش کمه. به یک خورده جادو و عوامل متافیزیکی نیازه، یا اگر میخواد کاملن واقعگرایانه باشه احتمال خیلی کمتری خواهد داشت. به هر حال هر چیزی ممکنه. نمیخوام خیلی دیدگاه بدبینانه داشته باشم. مثلن ممکنه توی هر ۱۰۰۰۰۰ باری که فردا میشه، یک بارش تو باشی. اما خب میبینیم که اون عدد خیلی بزرگه. پس گرسنگی محتملتره. به اون فکر کنم.
میدونستی سبزی؟ سبزی با درخششای زرد رنگ که توی سکوت بهاری جرینگ جرینگ صدا میدن. یه سبز خیلی خوب که به اون زردا بیاد. بعد آبی میشی. یک آبیِ روشن. یکم تیرهتر از آسمونیش. مثل صدات.
برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 90