در انتها
خورشید غروب میکند
سیاهی دیوارهایم را تنگ میکند
آغوشم میگیرد
میفشاردم
چشمانم نای گریستن ندارند
از کلمات خشک شده اند
جای خالی صدایت در قلبم
بزرگ میشود
بزرگ و بزرگتر میشود
مثل دریایی در شب
که در آسمان میآمیزد
در آسمان یکی میشود و میغرد و میخروشد و تو میگویی
که این همان دریاست
دریا آرام است
سیاهی تنگ میشود
سیاهی میخوراند
اسیدی بر روحم
چراغ ها خاموش اند و شهر میچرخد
شهر تو را فرا میگیرد
تو راه میروی و شهر با تو میرود
تو دور میشوی و شهر با تو دور میشود
اطرافم را نگاه میکنم، همه جا تاریکیست
نه شهری و نه آسمانی و نه دریایی
حفره بزرگ میشود
حفره تیز میکشد
در خود فرومیپاشم
مثل سیاهچالهای
که چشم تو بود
چشمانت را یاد ميآوردم
انفجار نهایی
و خورشید برمیآید
و باران نور
نورهایی توخالی
استوانههای بیوزن
چشمانی بیوزن
وجود ندارم.
نیستی.
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 1:13  توسط صان |
اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 76