امروز خیلی خسته بودم ولی داستان یک طراح‌صحنه رو باید تا یادم نرفته براتون تعریف کنم.

ساخت وبلاگ
خب امروز صبح هم خواب موندم. اما الان هم خسته‌م هنوز. با این که زیاد خوابیدم. ولی اینا که گفتن نداره داره؟

پس بذارین یک داستان خیلی جذاب‌تر تعریف کنم. داستان اون طراح صحنه‌ای که رفت زندان. اینجوری بود که وقتی طراح‌صحنه می‌خواست بره توی لوکیشن فیلم‌برداری که اتفاقن توی زندان بود، باید روی دستش مهر می‌زد. برای اینکه وقتی خواست از زندان بیاد بیرون بقیه بفهمن که اون زندانی نیست و گناهی نداره و در رو براش باز کنن. ولی این طراح‌صحنه، رفته بود دستشویی. البته دستشویی رفتن هم اونجوری نیست که راحت بری. یک سرباز اون رو همراهی می‌کرد. بعد که از دستشویی اومد بیرون رفت که دستشو بشوره آخه اون آدمی بود که زیاد دستشو می‌شست. و هموطور که حدس می‌زنید، وقتی دستشو داشت می‌شست اشتباهی مهر روی دستش رو هم شست. بعد که خواست بیاد بیرون، قبول نکردن. گفتن تو زندانی‌ای. گفت من که کار بدی نکردم گفتن چرا. رفتن اسمشو سرچ کردن و دیدن که کلی کارِ بد کرده و سزاوار اینه که توی زندان بمونه. پس توی زندان موند و زندانی شد. بعد مجبور شد بره با آدمای دیگه‌ی توی زندان دوست شه چون زندان فقط چند روز اولش جذابه و بقیه‌ش تکراری می‌شه و دیگه باید بری برای خودت دوست پیدا کنی. مثل مدرسه می‌مونه. اینو برای این می‌گم که همه‌مون تجربه مدرسه رفتن رو داریم ولی زندان رفتن رو نه و من به عنوان گوینده‌ی این داستان وظیفه دارم که تمام مسائل رو برای شما که خواننده هستی شفاف سازی کنم. اون طراح‌صحنه با زندانیا دوست شد و فهمید که اکثر اونا هم همینطوری اشتباهی اومدن زندان. مثلن یکی‌شون کارگردان بزرگی بود که چند سال بود اینجا مونده بود و چون دیده بود زندگی اینجا خوب داره می‌گذره دلش نیومده بود بیاد بیرون. کارگردان احساسی‌ای بود و دلش نمیومد از دوستای توی زندانش بکنه. دوستایی که هرکدوم برای خودشون کاره ای بودن. مثلن وودی الن هم یک دوره‌ای اینجا بود. همون دوره‌ای که توی فیلم <<پول رو بگیر و بزن به چاک>> توش بود. برای همین اونجا موندن و تصمیم گرفتن که یک فیلم باهم بسازن. همه‌ی آدمای اونجا. بعدم که فیلم رو ساختن تصمیم گرفتن که استراحت کنن. بعد که استراحت کردن رفتن و تجمع کردن و از مسئول زندان خواستن که بذاره که بیان بیرون. و مسئول زندانم که از بعدِ فیلمه دل خوشی از اونا داشت، اخه فیلم اسکار گرفته بود دو سه تا و باعث شده بود اسم زندان معروف شه و بیشتر زندانی خوبا رو اونجا می‌اوردن، تصمیم گرفت که این اجازه رو بهشون بده. اونا ازاد شدن و طراح صحنه هم ازاد شد ولی بعد از اون، هیچوقت اون جمع به اون شکل دور هم جمع نشد. نهایتن سالی دو سه بار دور هم جمع می شدن و کارای شبه خلاف انجام می‌دادن که خودوشونو به اون دوران نزدیک کنن ولی غافل از اینکه زندگی دیگه تکرار نمی‌شه و گذشته‌ها کم‌کم روی پوسته‌های مغز خاک می‌خوره و حتا اشک ریختنِ گالن‌گالن هم دردی رو از آدم دوا نمی‌کنه. چون درد، تنها دارایی آدمه. حسرت هم هست و شادی و ذوق زدن، ولی خب توی این داستان زیاد روی اون مسائل متمرکز نمی‌شیم.

داستان تموم شد.


برچسب‌ها: وقایع‌نگاری, مستند, داستان
+ نوشته شده در  سه شنبه نهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 21:34  توسط صان  | 
اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی....
ما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر می‌کنم یا نه، خب می‌تونی بپرسی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 79 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 7:25