روز جالبی بود. یه خورده گیج و منگ بودم که فکر کنم بهخاطر کمخوابی بود. توحید الان دیگه کاملن خوابش برده و وارد فاز آلفا شده. یا بتا یا گاما یا هر حرف دیگه یونانی. مهم اینه که الان خیلی خوابه. خب. بیایم حدس بزنیم که به چی داره فکر میکنه توی خواب. یا خوابِ چی داره میبینه. خبر دست اول. اومدم موزیک رو از جز عوض کنم و یک موزیک ۵ صبحی بذارم. به حجت گفتم الان تا عوض میکنم بیدار میشه میگه <<هوی!>>. و باورمون نمیشد، اما همین اتفاق افتاد فقط نگفت هوی. نگاهی کرد و گفتم بذار آهنگ ۵ صبحی بذاریم و اونم قبول کرد و دوباره خوابید. خب. داشتیم فکر میکردیم که ببینیم داره خواب چیو میبینه. گزینهها اینا هستن:
۱- هویج ۲- جز ۳- یک بابایی که داره سعی میکنه خوابش رو نقاشی کنه و توحید نقش کسی رو داره که داره به اون بابا میخنده
مورد سوم رو زیاد دوست ندارم چون نقش خودم در واقعیت خیلی نزدیک به نقش اون بابا میشه و این خوب نیست چون اون بابا توی خوابِ توحید داره مسخره میشه و من دوست ندارم مسخره شم. ینی ترجیحم اینه که مسخره نشم. ولی اگه لازم باشه و توی خواب واقعن نیاز باشه و این خواب برای ناخوداگاهش کارکرد داشته باشه، حاضرم فداکاری کنم. بالاخره دوستا برای همین مواقعن. صدای تلقتلق کیبورد حجت میاد و من دارم خیلی خسته میشم. دوس دارم صبر کنم و طلوع رو ببینم. اگه این کارو کنم رکورد میزنم چون میشه دوشب پشتسرهم که دارم طلوعو میبینم و این عالیه. ولی نمیدونم تو طول روز چه بلایی قراره سرم بیاد. چون تولد توحید رو هم میخوایم بگیریم و اگه فردا حوصله نداشته باشم برای کنشهای دستجمعی واقعن سخت و بد میشه.
میخوام ماجرای مردی رو تعریف کنم که رفت رودخونه یکم آب بیاره. وقتی رسید به رودخونه و خوب به علفایی که از روی گلهای صورتی رشد کرده بودن نگاه کرد، تصمیم گرفت که باهاشون درباره ازدواجش مشورت بگیره. سوال رو با علفا مطرح کرد و اونا راضی بودن. ولی این ماجرا مرد رو راضی نکرد و حس کرد که علفا و گلا بیشتر بهخاطر تعارفی که با مرد دارن، میخوان از تصمیمش حمایت کنن و مرد نیاز به دلایل منطقی داشت تا بتونه از خودش مطمئن بشه. برای همین از گلا سوال کرد که واقعن مطمئنین؟ اونا هم جواب دادن که واقعن مطمئنن. مرد کمی دلش آروم شد و اومد که کمی آب برداره ولی باز به شک افتاد. از نوری که درواقع تصویر خورشید توی آب بود پرسید که نظر تو چیه؟ نور که به خاطر رقص مدامش توی آب حسابی خسته بود تف کرد توی صورتش و گفت که ازدواج کوفتی تو به من ربطی نداره. مرد هم که دل بزرگی داشت به دل نگرفت و تصمیم گرفت که خیلی زود این ماجرا رو فراموش کنه و به جاش یدونه گل چید و به لکه خورشید هدیه داد. خورشید حسودیش شد و چنتا انفجار هیدروژنی درونش رخ داد. دوتا هیدروژن خوردن به هم و یدونه هلیم تولید شد. هلیم اومد به کره زمین و آدرس اولین بادکنک فروشی رو پرسید تا خودشو وارد یک بادکنک کنه و بره توی دست یه بچه. پس همین اتفاق افتاد و بچه خیلی خوشحال بود که بادکنکی داره که مثل فیلما توی هوا معلقه. تازه شنیده بود که اگه اون بادکنک رو نفس بکشه صداش نازک میشه ولی چون بچه بود و هنوز ناآشنا با قوانین زندگی، ترسید این کار رو امتحان کنه. بچه درواقع مال مرد بود. نباید بگیم مال مرد چون خیلی سکسیسمیه پس باید بگیم مال مرد و زنش بود. اون مرد اون روز بعد از برگشت از رودخونه سریع ازدواج کرد. هلیم هم که حاصل حسودی خورشید به مرد بود وارد بادکنک بچهش شده بود ولی خودش نمیدونست. خورشید که از این ماجرا سر در اورد خیلی عصبانی شد و چنتا انفجار هستهای دیگه توش رخ داد که هلیماش به جاهای دیگه ای رفتن و به زمین نیومدن. خورشید روی نشونهگیریش کار کرده بود. تصمیم داشت که دیگه هلیم به زمین نفرسته تا بچهای با هلیماش حال نکنه. اون خیلی قوی بود و تنها نقطه ضعفش همین حسودی کردنش بود. و اما اون لکه نور. باید ببینیم که چی به سرش اومد. برمیگردیم به روز ازدواج. شب که داشت میشد و خورشید داشت میرفت که بخوابه، به لکه گفت که تو امروز کارتو خوب انجام دادی و الان وقت استراحته. ولی لکه از یکی از آبهای رودخونه خیلی خوشش اومده بود و هی سعی می کرد که خودشو به اون نزدیک کنه ولی این دست خودش نبود چون خورشید با حرکتش اون رو از آب دور میکرد. آب هم زیاد از لکه بدش نمیومد و دوست داشت که خودشو به اون برسونه. همیشه دوست داشت که یه لکه نوری روش بیفته و حسابی بغلش کنه و بعد که دستشو گرفت، باهمدیگه بچرخن و نورا پرت شن روی در و دیوار و رنگای هفتایی درست شن و باهمدیگه جشن بگیرن. اینو توی کتابا خونده بود و با دیدن لکه نوری تصمیم گرفت که عاشق شه. اون عاشق لکه شد ولی دیگه یکم دیر شده بود برای اون پیوند. شب شده بود و غروب شده بود و ستارهها اومده بودن و لکه رفته بود و به جاش لکهی یک ستاره دیگه افتاده بود روی آب. آب که میدید اونی که دوستش داره دیگه اونجا نیست خیلی ناراحت بود. لکه ستاره هم مهربون بود، ولی توی درک کردن متقابل اصلن به پای لکه خورشیدی نمیرسید. چندباری با آب حرف زده بود ولی نتونسته بود دلشو به دست بیاره. لکه خورشیدی رفته بود و لکه ستارهای زیاد مهربون نبود. آب ناراحت شده بود. آب دلش شکسته بود. غمگین شد. خیلی گریه کرد. روستای کنار رودخونه رو آب برد. کره زمین رو آب برد. سیارهها رو آب برد. فروشگاه زنجیرهای رو آب برد تمام دنیا رو آب برد. بعد شروع شد به خشک شدن. بعد لکه خورشیدی اومد. ولی رودخونه دیگه خشک شده بود و آب اونجارو ترک کرده بود و بخار شده بود و دیگه چیزی از احساسش به لکه باقی نمونده بود. لکه خورشیدی حس کرد که دیگه وجود نداره. اون فهمید که وجودش به وجود آب بستگی داشته و حالا که اون نیست خودشم دیگه وجود نداره. برای همین خیلی زود چمدونشو بست و برگشت به دورترین جایی که بلد بود و تا همیشه به قطرات آب فکر کرد و درخششش توی رودخونه.
داستان تموم شد. مرد بچهش بزرگ شد و مثل بچهی خیلی از آدمای دیگه که خودشون هم زمانی بچه بودن بزرگ شد و بعد از اون هم مثل همیشه زندگی کرد. لکه خورشیدی به مسافری بین کهکشانی تبدیل شده بود. آب هم بخار شده بود و با تمام ذرات هستی یکی شده بود.
داستان دیگه واقعن تموم شد.
صدای این داستان اینجا هست.
برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 89