کوندرا شخصیتی در «جاودانگی» داره که دیده نمیشه. هیشکی نمیبینش، هیشکی نمیشنوهش. تصمیم میگیره نصف شب بشینه وسط یک بزرگراه.وقتی به غم فکر میکنم، متوجه میشم که آدم غمگین از همه بیشتر نیاز به دیده شدن داره. دوست داریم فهمیده بشیم، تا همه بدونن که این رنج چقدر بزرگه. خیلی احمقانهس. انگار مسابقه ژیمناستیکیه که میخوایم به همه نشون بدیم که چقدر میتونیم بپریم، چند درجه میتونیم بچرخیم و چقدر توانایی تحمل رنج داریم. وقتی به این مساله فکر میکنم از خودم شرمنده میشم و این
میل برام رنگ و بویی مبتذل داره. حس میکنم بازیگری هستم که شهوت دیده شدن داره و تنها هدفش اینه که جهانیان بدونن چه تواناییهایی داره.اما هرکار میکنم نمیشه. وقتی کسی نمیدونه چی میکشم، انگار وجودم انکار میشه. انگار غمی وجود نداره، انگار تحمل این درد ارزشی نداره، انگار برای هیچ و پوچه. نمیدونم این احساس از کجا میاد.بعضیا میگن نیاز داریم به معنادار رنج کشیدن. اما مگر نمیتونیم تنهایی معنا ایجاد کنیم؟ مساله همچنان روی دیده شدنه. چرا باید تسکین بیابیم وقتی میفهمیم دیگری، میدونه که ما چی میکشیم؟ چرا نمیتونیم تنها رنج بکشیم؟ خسته شدیم از تنهایی؟ سنگینیش زیاده که باید شونههای بیشتری رو زیرش بگیریم؟ اگر بخوایم خودمون رو تعریف کنیم، چه تعریف بهتری پیدا خواهیم کرد، چه رزومه کاملتری از
تاریخمون میتونیم ارائه بدیم جز تاریخ
دردهامون؟ اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی....
ادامه مطلبما را در سایت اگر برات سواله که بهت فکر میکنم یا نه، خب میتونی بپرسی. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 0san-gooc بازدید : 67 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 23:05